.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Thursday, January 05, 2006

در کوی باز ره می سپردم. شاید هیچ وقت این چنین مست و خراب نبودم، نمی دانم. درویشی در کناری دیدم.داشت بر بومی نقشی می نگاشت. پیش رفتم و رخسارش بدیدم و درود گفتم. پاسخ نداد. کنارش روی پاره سنگی سرد نشستم. چنین گفتم: چگونه بدین زیبایی نقش می نگاری. گفت: من این نقش بر روی بوم می بینم و با قلم آن را چنین می نگارم تا دیگران نیز آن را ببینند. گفتم چه زیبا رویاهایت را حقیقت می بخشی . گفت: اما نمی توانم به همان زیبایی که می بینم بکشم، در دل آلایشی دارم که باعث می شود نگاشته ام تار گردد.

دیگر شوری برای زندگی ندارم. آری من این چنین ضعیفم. با نسیمی می لغزم و سقوط می کنم. هیچ چیز مرا اشتیاقی نیست. یاد دوران کودکی ام بخیر که هر صبح به شوق بازی تازه ای بیدار می شدم.

لعنت به این قهرمانان و ستارگان که همچون صخره ای راه بر من بسته اند. این درختان آن قدر بلندند که نمی گذارند پرتوی نوری بر من نیز بتابد شاید که من هم رشد کنم.

آری یا روزی این هیولا نقش رویاهای خود را بر تن این جهان می نگارد و یا چندی دیگر خود را با تمام رویاهایم می سوزانم. هیچ جهنمی بد تر از این نکبت و پلشتی من نیست. آری شما آن روز بر این مرد شکست خورده لعنت و تف و نفرین بفرستید. همان کاری که من با این چنینان کردم. آخر این بیچارگان نیز شعله ای داشتند که خاموش شد. پس یا پیروزی یا خودسوزی. تنها چاره ی سامورایی در برابر شرم مرگ است. مرگ.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home