.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, December 02, 2005

داستان خزان من و خراباتم . بوی سوخته ی دلی غمگین از این روزگار. روزگاری که به آن دچارم. راهم را نمی پیمایم. و این درد، هر روز بیشتر مرا می سوزاند . دردی که دارم . در این چند روز گوشه ای سقوط کرده ام و فقط می گریم . به چشمان هر کسی که می نگرم می گریم. اشک های همه عالم را به من داده اند تا ببارم ، ولی کویر دلم همچنان خشک و عریان است.

آن قدر ابن درد شدید است که تا پای به سفر بر می دارم و تا بر می خیزم مانند تنه ی درختی بار دیگر به زمین کوبانده می شوم . با تمام غبار درون گلویم آه می کشم . پروردگارا در این ماتم کده ی تاریک، نیست کور سوی چراغی و نیست دستان کسی که مرا برخیزاند . تا به کی بر زمبن توانم افتاد . بار دیگر برمی خیزم، آری. زیرا که از این روزگار متنفرم، از این همه بند و دیوار.

پروردگارا دست به سوی تو دراز می کنم، آیا تو نیز دست مرا رد می کنی؟ سال هاست که در کنارمی ولی من با تو نیستم.می خواهم با تو باشم . پس این دستان خسته را رد مکن، تو دیگر دستانم را رد مکن...

آری تا ابد که در این پیله تاریک نخواهم ماند، روزی بالی در می آورم و پر می گشایم.

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

Be Omide aan Rooz va Be Omide Iman :-)

7:55 AM  
Anonymous Anonymous said...

ایمان جان مطمئن باش که خداوند دست تو را گرفته است و گر نمی نوانستی این طور فریاد بزنی .این فریاد تو را هر کسی نمی نواند بزند.و میشه گفت:
سال ها دل طلب جام جم از ما می کزد آن چه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد.

12:07 AM  

Post a Comment

<< Home