.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Sunday, May 21, 2006

خواب هراسناکی دیدم. دیدم با دو تا از دوستانم هم سفرم. درون جنگلی تاریک . هوا حسابی گرفته بود. ما به دنبال قصر پنهان بودیم. درون این جنگل که ظلمات جای جای آن را پوشانده بود من و دو دوستم به راهی رسیدیم. مه همه جا را فرا گرفته بود. ناگهان ندا آمد که این تنها راه رسیدن به قصر پنهان است . تا به حال هر کس از این راه رفته هرگز بازنگشته.

حال ما جایی بودیم پر از حیوانات درنده به طوری که چشم هایمان به سختی یکدیگر را می دید.

به ناگاه حیوانات درنده به جانمان افتادند. من گریختم اما دوستانم را تکه تکه کردند. خونشان به این طرف و آن طرف می پاشید من فریاد می زدم و می دویدم . چه بر سرشان آوردند، بر گشتم برم کمکشان کنم اما گویی دیر شده بود هیچ اثری از آن ها نبود به جز مقداری خون که به زمین ریخته بود.

ناگهان همه چیز آرام شد. من تنها در جنگلی مه آلود. فقط رد خون دوستانم را می دیدم. چه بلایی سر آنان آمد. ما به دنبال چه این جا آمده بودیم. حتی نمی دانستم کجا هستم. جهت را تشخیص نمی دادم. گمگشته ای تنها میان جانوران درنده و خون بهترین دوستانش...

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

Tassavorat az doniya zibast

12:02 AM  
Blogger ایمان said...

Osolan zendegi zibast. donya zibast. ama In ma hastim ke Ona ro nabood mikonim.

10:59 AM  
Anonymous Anonymous said...

ایمان جان زدی منو تیکه تیکه کردی فدت شم .

شوخی میکنم خیلی خیلی مطالبی که مینویسی قشنگه ما منتظریم تا بخونیم .

3:28 AM  

Post a Comment

<< Home