.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Thursday, April 20, 2006

کنار آب راهی ایستاده بودم، آبی به چهره می زدم. دخترکی کنارم ایستاده بود، مسواکی به دست داشت اما دندان هایش را نمی شست! با ته مسواک به گلوی خود می زد و هر چه خورده بود را بالا می آورد!

گفت: اینجوری هفته ای پنج شش کیلو وزنم را کم می کنم. مسواکش را قاپیدم و شکستم! ترسید!

گفتم: خودت را در این آب زلال نگاه کن. چه می بینی؟ گفت: خودم را. گفتم این چیست؟ این صورتکی است که بر چهره ات زده ای. کدامین صورتک از چهره ی تو زیباتر است؟ گفت: خودم را این گونه می پسندم! گفتم: لحظه ای این را از چهره ات بشوی . با اسرار زیادم و ترسی که به دلش افتاده بود چهره اش را شست.

گفتم: پس این کیست؟ حقیقت تو در پاکی مشخص است. تو دروغ خود را باور کرده ای. خوب در چشمانش باریک شدم، عجب معصومیتی! عجیب حقیقتی زیبا!

گفتم این رسم روزگار است حقیقت پشت دروغی پنهان می شود. برای چه نمی دانم. گفت: تو خودت را پشت هیچ دروغی پنهان نکرده ای؟ ناگهان آهی کشیدم زار زار گریستم! بیچاره دلش حسابی به حالم سوخت، دستم را محکم گرفت و گفت: می بینی همه مثل همیم. دستم را کشیدم و گفتم: من نمی خواهم دروغی را به دیگران نشان دهم اما همه دروغ مرا می بینند، گویی چشمانشان به دروغ عادت کرده است. کسی به حقیقت اعتماد ندارد.

تکه شکلاتی از کیفش درآورد و گفت: کامت را شیرین کن. گفتم: به شرطی که تو نیز از آن بخوری. گفت: مدت هاست که هیچ چیز در زندگی برایم شیرین نبوده.

گفتم: کودک که بودی چه بازی دوست داشتی؟ پاسخ داد: دوست داشتم آتشی بیافروزم تا هرگز خاموش نشود.گفتم: بیا آتشکده ای بسازیم! گفت: نمی شود! پاسخ دادم: در کوی خرابات همه کار می شود.

دستش را گرفتم و دوان دوان به اطراف کلبه ام رفتیم. روزها به سختی کار می کردیم و شب ها با هم آوازهای کودکانه می خواندیم. می پرسید این همه شاد کامی از کجا آمد؟ ولی من می دانستم که کار همان تکه شکلات است.

کلبه ای ساختیم چوبی که در حیاتش حوضی بود و آتشدانی. آتش آتشدان را با هیزمی که پرندگان می آوردند روشن کردیم. که می داند که آتش تا به کی روشن می ماند.

حالا من اینجا یک همسایه دارم، دخترکی با آتشدانی روشن.

پرسید: چگونه نجاتم دادی؟ جواب دادم: من خودم را نیز نمی توانم نجات دهم. وقتی چهره ات را شستی دروغ دیدگانت نیز پاک شد. آن گاه حقیقت مرا دریافتی. این تو بودی که به من آن شکلات شیرین را دادی و مرا شاد کام کردی. پس شاید آب چاه بود که ما را نجات داد.

گفتم: ای کاش می دانستی چقدر دوستتدارم. پاسخ داد: پیشم بمان. گفتم: نه. آب چهره ی تو را پاک کرده است. گفتم: من عاشق کوه های بلندم. باید به آن ها بر شوم. تو بمان و آتشدانت را روشن نگه دار، چون تو عاشق آتشی. گفت: بدون تو آتش خاموش می شود. دستانش را فشردم و بوسیدم. گفتم: این دستان تو بود که آتش را روشن کرد و پرندگان بودند که غذای آتش را آوردند، زین پس نیز می آورند. به حقیقت پرندگان اعتماد کن.

برای اولین بار دخترکی را در آغوش کشیدم، او نیز چنین کرد. آری لحظه ای پنداشتم که هیزم آتشدانم. گرمترین لحظه ی زندگی. دمی نشستم تا پیپم را روشن کنم، او کوله ام را بست و گفت: برایت برکت آرزو می کنم. دستش را بوسیدم و به راه افتادم...

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

dokhtarak ra nabayad tanha mizashti!!!
ma hamishe da fekre chizhaei hastim ke nadarim va chizhaei ke darim ra az yad mibarim.matne zibaei bod.

11:09 AM  
Blogger ایمان said...

Dooste azize man hata age man ham bekhaham hamishe pishe oo bemonam zendegi ino nemikhad va haghighat hamine.

10:33 PM  
Anonymous Anonymous said...

داستان خیلی جالبی نوشتی .
کلامت هنوز جا داره پخته تر شه

12:06 AM  

Post a Comment

<< Home