.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, January 27, 2006

در فکر این تنهایی بس دراز و ژرف بودم. در این فکر که در این دریای بی کران تا کی دست و پا توانم زد. چرا هر زورقی که از راه می رسد بی توجه از کنارم می گریزد.

ناگهان پیرمردی درب کلبه را زد . در را گشودم بگفت: هوا خیلی سرد است جوان ، بگذار که از این برف دمی در کلبه آرام گیرم. وی را به داخل دعوت کردم . نانی که صبح در تنور خوب پخته بودم سر سفره آوردم و جام هایمان را از باده ای پر کردم. پیش وی درباره ی این تنهایی بگفتم، به درون خویش فرو رفت و آن داستان کهن را برایم باز گفت:

(( روزگاری خدای یکتا و رحیم موجودی آفرید و نامش را انسان نهاد. فرشتگان را فرمود که بر وی تعظیم کنید . آن ها هم به خاک افتادند، به جز یکی که شیطان نام داشت. خدا از او ناراحت شد . ولی شیطان باز هم از فرمان بری سر باز زد. خدا انسان را فرمود که از آن میوه ی ممنوع مخور ، ولی با وسوسه ی شیطان انسان از آن میوه خورد ، خدای نیز آنان را در ترازوی عدالت گذاشت و محکوم کرد.))

با آهی حرفش را قطع کردم. گفتم این داستان را بسیار از پیرمردان و پیرزنان شنیده ام. اما قهرمان این داستان از نظر من همان شیطان است . آری من نیز دوست نمی دارم در برابر نه فقط هیچ انسانی سر فرود آوردن، بلکه نفرت دارم از سجده کردن دربرابر این خدای یکتا و قدرتمندی که می گویی . آیا خود این خدای نمی دانست که اینان از فرمانش سر باز می زنند .

روزی محمد را دیدم که از غار برآمد و فریاد زد خدای تازه ای یافته ام ، و همه ی بت ها را بشکست. آیا او نیز بتی تازه با دستانش و کتابش نساخت؟ بر این یقین دارم که او نمی خواست بتی بسازد . ولی آری پیرمردان و پیرزنان از اندیشه ی او بتی ساختند و روزگاری را آخرت نامیدند . استادی به من گفت : ((که این آخرت ساخته ی دست خسته دلان بود که روزی از این درد و رنج زندگی رهایی می یابند. زیرا همه ی زندگی را آن گونه دیدند که این خدای بر آنان تحمیل کرده. و برای همین از خدای خواستار بهشتی بودند .))

من اگر آن انسان نخستین بودم ، همان لحظه ی وجود، میوه را می چیدم و بدون وسوسه ای خود می خوردم و به دیگر فرشتگان نیز می دادم . تا آنان را از بردگی برهانم و بگویم بیایید سر باز زنیم از این خدای . بیایید خود خدای خود باشیم.

اما این حقیقت از تو پنهان نماند پیرمرد. من نیز شب ها آن قدر از تنهایی به تنگ می آیم که با خدای خویش سخن می گویم . گاهی به پایش آن چنان می افتم به زاری . اما هرگز ، هرگز از او فرمان بری نمی کنم. گاهی با او دعوایم می شود و با وی کشتی می گیرم. مشت بر او می کو بم او نیز چنین می کند. اگر من زنده ام پس هیچ بندگی او برای من مقرر نیست.من وحشی و رام نشدنی ام . آیا ندیدی با اینکه بیرون بسیار سرد است ، کلبه ام را چگونه گرم نگه می دارم. من خود را به هر شرایطی تحمیل می کنم و از خوب و بد شما و خدایان سر باز می زنم.

پیرمرد خروشید و فریاد زد : بی دلیل نیست که تو را اینگونه تنها می بینم. کسی با تو در چنین دریای پر تلاطم شیطانی همراه نخواهد شد . این را بگفت و باز مرا تنها گذاشت. بعد از رفتنش همچون شیران می غریدم و می خندیدم و مشت بر دیوار می کوبیدم. آری آن پیرمرد را رنجاندم اما خود این گونه شاد و سرزنده شدم. بیچاره پیرمرد ، همان به که لقمه ای بیش از این نان نخورد، چون اگر سفره ی دلم را تا سرسرا می گشودم حتما" مرا در این کلبه می سوزاند و خاکسترم را درون آتشفشان می ریخت.

آری این مرد جهنمی بهشت پیرمرد نیک بیچاره را لرزاند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home