قدم های کوتاه و تاریک، راه می خزیدم. پیرمردی را دیدم، بر تخته سنگی نشسته بود. صورتش را با دو دست گرفته بود و زار می گریست. قطرات اشکش از ریش های بلندش بر زمین می ریخت. در کنارش نشستم و با حق حق گریه هایش هماهنگ شدم.
گفت: در جوانی همه ی قوانین ننگینشان را آموختم تا بهترین و خوب ترین جلوه کنم. بسیار سخت بود راضی نگه داشتن دیگران. و این ها به تلخی می گذشت.اما این دیو های بی شرم حیا نکردند، بیشتر به زندگی این مرد تلخ حمله می کردند. هرگز آن چه می دانستم و احساس می کردم را نتوانستم نشان دهم. اراده ام را پایمال کردم. . حالا من یک مظلوم نیستم، یک بازنده ی شرمگینم، یک ویرانی و بی سامانی. هرگز طعم آزادی را نچشیدم ، هرگز طعم من بودن را نچشیدم و اثری از بودنم در این جهان نمی یابم. و این ساعت که ساعت پایان زندگی ام است این چنین زار و پشیمان می گریم، هرگز خودم را نمی بخشم.
دستانش را از روی چهره اش برداشتم. ناگهان چهره ی خودم را دیدم که پنجاه سال پیر تر شده. تحمل این واقیت در نیم قرن دیگر برایم هولناک بود. این بار من سخت به گریه افتادم و پیرمرد مرا در آغوش کشید.
برداشتی از The Unforgiven اثر James Hetfild عزیز.
1 Comments:
salam. to dar eshtebahi.
baran ......
Post a Comment
<< Home