گوشه ای نشسته بودم .از دور فریادی بر آمد. پهلوانی تبر برداشته بود، که برخیزید ای همرزمان. برخیزید که وقت است، وقت. دشمنی زندگی خواهران و برادرانمان را سیاه و تباه می کند. دشمنی که به فرزندان لحظه ای رحم نمی کند آنان را بر منگنه می گذارد و هرگز ترحمی بر اشک کودکی خردسال ندارد.
بیایید همرزمان تا تبر بر ریشه ی این خون خوار بزنیم. بیایید که بر خانه های فقر زده نور التیام ببریم. در این جنگ همه ی شهامتتان را ببرید، که دشمن بس ستمکار است.
حاضرم قلب خود را بفروشم تا هر شب با دیدن اشک کودکی فقیر و شنیدن صدای پدری شرمگین، صد پاره نشود.
4 Comments:
امید وارم هیچ وقت هیچ بچه ای گرسنه نباشه که پدرش شرمگین شه .
ایمان این یکی از قشنگترین هایی بود که تا حالا نوشتی .
منم با مهیار جون موافقم این یکی از زیباترین بود
همونی که خونمون بت گفتم
قلب هامون ندیم بیایم دستمان را به همدیگر بدهیم
مهیار سلام دلم برات شده یه اپسیلون
از دوستان عزیزی که می بینند و می خوانند و در می یابند سپاس گزارم
Post a Comment
<< Home