.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, October 06, 2006

گوشه ای نشسته بودم .از دور فریادی بر آمد. پهلوانی تبر برداشته بود، که برخیزید ای همرزمان. برخیزید که وقت است، وقت. دشمنی زندگی خواهران و برادرانمان را سیاه و تباه می کند. دشمنی که به فرزندان لحظه ای رحم نمی کند آنان را بر منگنه می گذارد و هرگز ترحمی بر اشک کودکی خردسال ندارد.

بیایید همرزمان تا تبر بر ریشه ی این خون خوار بزنیم. بیایید که بر خانه های فقر زده نور التیام ببریم. در این جنگ همه ی شهامتتان را ببرید، که دشمن بس ستمکار است.

حاضرم قلب خود را بفروشم تا هر شب با دیدن اشک کودکی فقیر و شنیدن صدای پدری شرمگین، صد پاره نشود.

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

امید وارم هیچ وقت هیچ بچه ای گرسنه نباشه که پدرش شرمگین شه .
ایمان این یکی از قشنگترین هایی بود که تا حالا نوشتی .

9:15 PM  
Anonymous Anonymous said...

منم با مهیار جون موافقم این یکی از زیباترین بود
همونی که خونمون بت گفتم
قلب هامون ندیم بیایم دستمان را به همدیگر بدهیم

1:42 AM  
Anonymous Anonymous said...

مهیار سلام دلم برات شده یه اپسیلون

1:46 AM  
Blogger ایمان said...

از دوستان عزیزی که می بینند و می خوانند و در می یابند سپاس گزارم

12:26 AM  

Post a Comment

<< Home