.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, December 15, 2006

شاید دیروز یا همین امشب بود که یاد تو افتادم. خیلی پیر شده ام، خیلی. دیگر همه چیز را دارم فراموش می کنم. جهت جریان زندگی را درک کرده ام و غوطه ور در حال رفتنم، به سوی ناشناخته.

سودایی در سر نیست به جز هرآنچه که منم. به قول رهگذری (( من با خودم خیلی بشوم، یک نفر )) اما امان از آن روزی که کم بشوم. از کم شدن خودم متنفرم.

این روزها سکوت تنها همدم ساعت های پرهیاهوی من با دهانی بسته به چشمانم می نگرد. از زل زدن به او ناراحت نیستم و خسته هم نمی شوم اما او هم مثل من غرق در اندیشه است.

از زندگی راضیم. به هرحال این هم سهم من بود از زندگی و سهم زندگی از من. اما حس پیری، مرا در آغوش کشیده. شاید بروم خیلی زود تر از آن چه می پندارم و شاید بمانم و رفتن دیگران را ببینم.

وای از این دل بستگی های بیهوده. ای کاش می توانستم تو را عاشقانه دوست بدارم، بدون اینکه به تو دل ببندم. با این که دل کندن سخت تر از مرگ است گویا من هر روز به چیز تازه ای دل می بندم.

نگران این پیرمرد خسته نیستم. به قول استاد: (( جوانی که دیر آید، دیر پاید )).

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

وقتی بشینیم یک جا و فقط نگاه کنیم معلو هستیش که حس پیری به آدم دست میده.حرکت تلاش بعدش انرژی
از اینی که هستی راضی باش ولی بدون بهترین از این هم میتونی باشی

12:36 AM  

Post a Comment

<< Home