.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Sunday, January 14, 2007

دلم تنگ است. دلم برای همه ی شما دوستانم تنگ است. به یاد می آورم روزهایی را که همچون اسبانی وحشی در کوچه خیابان های شهر پرسه می زدیم. یاد می گرفتیم و در کنار هم عمر می ساییدیم. اما همان طور که من خیلی ها را از یاد بردم، دیگران نیز مرا فراموش کردند و می کنند.

شب های تنهایی، سنگین و سنگین تر می شود و خاطرات من رنگین و رنگین تر. عجب که گویی گریزی نیست. ای شب تاریک رحم کن بر منِ تنهایی، رحم کن که این چنین پریشانم. ببین، که آن نره اسب وحشی چگونه کورمال کورمال در پی خویش است. ببین، آن رود خروشان چگونه به بیچارگی در افتاده.آیا فغانم را نمی شنوی؟ دیر زمانی است که فراموش شده، فرو می روم در قیر شب. حتی چشمی نیست که امیدی به روشنایی باشد. ای شب آیا تو همین را نمی خواستی. آری تو بردی و من باختم. با تمام تواناییم نتوانستم در برابر ضعف خویش دوام بیاورم. ببین چطور مرا از پای درآوردی.

اما دریغا از روزی که دوباره برخیزم. خاک تارکیت را چنان به توبره می کشانم که از پی ات، روشنایی دَدانه ای بدود. آری من بی رحمانه تر از تو با نعره ای بران پیکرت را می درانم.

پس من چگونه برخیزم؟

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

اندکی صبر سحر نزدیک است!

1:28 AM  
Anonymous Anonymous said...

ایمتان جونم مگه میشه تو رو فراموش کرد.
من که امکان نداره تو رو یادم بره هرگز.
عجب!!! :-)

3:58 AM  

Post a Comment

<< Home