.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Thursday, February 15, 2007

در آن آرامگه شب مردی مست را دیدم. که از پی این کوی عاشقانه می رفت.

پرسیدم: از کجایی و به کجایی؟

گفت: از بی جایم و به ناکجا.

گفتم: دمی در کنارم بیاسای. آمد و ماند در کنار تنهایی من. بگفتم: نامت چیست؟

گفتا: من طوفان درد های پنهانم.

گفتم: به کدامین آبادی قصد وزیدن داری؟

پاسخ داد: به کاوش گران آباد می وزم تا بسنجانم همتشان را.

گفتم: حاشا! درپیشگاه اراده ی زخمی من همتی نیست.

غمگین شد و گفت: توها بود مرا نبود می کنید. این را بگفت و جست و رفت.

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

ایمان جان من دیگه چی می تونم بگم چز اینکه هر روز قلمت قوی تر میشه. فوقالعاده بود این نوشتارت. مرسی.

www.varzeshkarbashid.blogfa.com

1:34 AM  
Anonymous Anonymous said...

شنصد بار گفتم بازم میگم تو ایمان هستی.ایمان اعتقاد میاره و باعث میشه که ما بتونیم یک سری از مسائل را درک کنیم.
باحرف روزبه کاملا موافقم
مهیار عزیزم که گل گفته

4:03 PM  

Post a Comment

<< Home