در آن آرامگه شب مردی مست را دیدم. که از پی این کوی عاشقانه می رفت.
پرسیدم: از کجایی و به کجایی؟
گفت: از بی جایم و به ناکجا.
گفتم: دمی در کنارم بیاسای. آمد و ماند در کنار تنهایی من. بگفتم: نامت چیست؟
گفتا: من طوفان درد های پنهانم.
گفتم: به کدامین آبادی قصد وزیدن داری؟
پاسخ داد: به کاوش گران آباد می وزم تا بسنجانم همتشان را.
گفتم: حاشا! درپیشگاه اراده ی زخمی من همتی نیست.
غمگین شد و گفت: توها بود مرا نبود می کنید. این را بگفت و جست و رفت.
2 Comments:
ایمان جان من دیگه چی می تونم بگم چز اینکه هر روز قلمت قوی تر میشه. فوقالعاده بود این نوشتارت. مرسی.
www.varzeshkarbashid.blogfa.com
شنصد بار گفتم بازم میگم تو ایمان هستی.ایمان اعتقاد میاره و باعث میشه که ما بتونیم یک سری از مسائل را درک کنیم.
باحرف روزبه کاملا موافقم
مهیار عزیزم که گل گفته
Post a Comment
<< Home