ديري باز نپاييد كه پير خرابت سوي ما بازآمد. پبرمردي ژنده پوش و دريوزه اما دليرتر از ما. با سخني خاروخاشاك را مي سوزاند و انديشه اي نو را قالب مي كرد. پيرمرد از سوي كهنگي آمد اما پر بود از تازگي. او ما را نه خدايي بود ، نه خدايي بود با او. او همچون همه ما يكتا بود. دستان ما را مي ستاند و ما نيز خوشحال و شادان پايكوبي مي كرديم. از ناكجايي آمده بود و به ناكجايي ديگر روان بود. اما خواست چندي بماند.
پير به كلبه ي من آمد. با هم به سخن نشستيم و چه بحث گرمي بود. از هوس بازي هايش در زندگي گفت. من كه دچار هوس هاي سوخته و سركوب شده بودم سرا پا گوش حيرت شده بودم.
مي گفت: هوس ها همچون اسب هايي هستند وحشي كه ما را با خود به راه زندگي، شور، لذت و نهايتا بقا مي آورند. در خود باريك شدم. عمري است كه به زندگي مي انديشيدم و مشغول مرگ بودم. اسب هاي هوس من يا مرده بودند و يا گم شده بودند. به جاي آن ها قلمم وحشيانه پيكره ي هر كاغذي را مي دراند.
دود پيپم آرامشم را بازآورد و به چهره ي فرسوده ي پير نگريستم. ريش هايش به سپيدي اعماق روحش بود و در سر باز هم هوس هايي رام نشدني داشت.
باشد كه زندگي را از او بياموزيم.
4 Comments:
besiar ziba neveshti bashad ke zendegi ra az en pire kharabat biamoozim va dobare manaye zendegi ra befahmim.
هوس اگه زندگیو رو خراب نکنه خوبه
گفت که دیوانه نئی،لایق این خانه نئی
رفتم و دیوانه شدم،سلسله بنده شدم
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
Post a Comment
<< Home