آره منم سال هاست كه عاشق يه دختر چهارده ساله ي بورم. دختري كه سال هاست در پي اش مي جويم و نمي يابمش! واسه همينه كه مجبورم تو روياها ببينمش، تو گرماي چايي حسش كنم و تو دود سيگارم باهاش حرف بزنم. آره منم چارده سالم بود كه تركه ي سوزندهي عشق به تنم نشست.
شبا به يادش پوتينام رو پام مي كنم و مي زنم تو كوچه هاي خلوت و تاريك. اونقدر مي دوم تا از پا در ميم و سر افكنده بدون پيدا كردن نشوني ازش بر ميگردم تو رختخوابم تا بازم خواب چهارده سالگيام رو ببينم.
به قول حسين پناهي امشبم گذشت و كسي مارو نكشت!
1 Comments:
نميدونم چي بگم. جز اينكه خيلي زيبا و با احساس نوشته بودي.خيلي خوب مينويسي مرد.
Post a Comment
<< Home