.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Wednesday, October 10, 2007

ديدي! هنگام كه بر بلنداي قله ي تنهايي ام طوفان نگاهت مرا صاعقه مي زد، چه بيهوده تو را سجده مي كردم.

اما حاشا اگر تو مرا ديده باشي.

و آن گاه كه سينه را درانده بودم تا فريادي بزنم، سخت بيمار بودم.

آري صاعقه ي آن طوفان منحوس مرا چماقي سوخته كرده بود. هر بار كه اين چماق سوخته خواست كه ضربه اي بزند، خود تكه تكه مي شد.

و اين زغال سرخ من بود كه در آن شب برهنه مي درخشيد.

و آن گاه كه از قله ي تنهايي ام سقوط كردم بر تپه هاي صحراي بيداري متلاشي شدم. با شعله ي من هر گمراهي مشعلي افروخت و به قريه اي راه گشود.

و اين باز هم من بودم در صحراي بيداري.

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
به بوی نافه سر زلف یار را مانی
به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
به زلف او که دل بی قرار را مانی
در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به صخره ی زانوی غم بزن ای اشک
که در سکوت شبم آبشار را مانی

تفعلی برای تو از سیاه مشق ه-ا-سایه

2:28 AM  
Blogger ایمان said...

سلام كه عجب شعر قشنگي! خيلي حال و هواي اين روزا توشه. ممنونم مرضيه عزيز

12:07 AM  
Anonymous Anonymous said...

همین که بیداری خیلی خوبه.چون خیلی ها خوابن.

12:54 AM  

Post a Comment

<< Home