.comment-link {margin-left:.6em;}
Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, December 14, 2007

پير خرابات گفت: آري عزيزانم من بيرون از اين ويرانه ي آبادمان آدم ها را برهنه ديده ام. اين موجودات كه روزي سگ چاق گفت انسان نيستند و فقط پاره پاره هاي آدميانند، براي همديگر زندان مي ساختند. ايشان اگر اشتباه و نامردي عزيزشان را مي ديدند اشتباه مي كردند و نامردي! و عزيزانشان را روي صليب مي ديدند . اما حتي نگاهي كنجكاوانه به ايشان نمي انداختند.

اين موجودات قانون چه بسيار ساخته اند. و اين چهارچوب ها چه جهنمي سوزان شده است براي خودشان و براي بيچارگاني كه در اين ميان سرگردانند. خود سوزي مي كنند. عشق سوزي مي كنند. پدران و مادران فرزندانشان را مي سوزانند و فرزندان نيز پدران و مادران را به آتش مي كشند. قانون گفت بدان را تازيانه بزنيد و ايشان مي زدند. خدا گفت من پاسخ بد كاران را با آتش مي دهم. پس ايشان هم چه خوب از خدايشان آموخته اند. در اين ميان نفهميدم بر سر عشق چه آمد.

تا اينكه سوي شما بازگشتم.

در اينجا اما عشق را برهنه ديدم! كسي را ديدم. و آتشي از آن جهنم آدميان را. او لخت و عور در ميان آتش ره سپار بود تا معشوقش را كه در ميان آتش سرگرداني مي كرد بيرون بكشد! آري هر دو گويي مي سوختند. او شعله هاي عزيزش را با همه ي وجودش خاموش مي كرد گر چه بوي سوختگي بدنش همه جا را پر مي كرد. آري اين دو از آتش بيرون جهيدند و ستاره ها بدن سوختهشان را درمان بودند.

درود زندگي بر شما باد. كه با عشق در هم مي آميزيد و زندگي را تقدس و ارزش مي بخشيد. گرچه بر صليبتان كشند. اما بالاي صليب از بوي ظلف يار مست و سر خوشيد.

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

برو آنجا که دل می رود

10:24 AM  
Anonymous Anonymous said...

پر کن پیاله راکاین آب آتشیندیری ست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید وآبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یاد هادیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز یاد من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل که آب، آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
فریدون مشیری

2:37 PM  

Post a Comment

<< Home