.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, February 29, 2008

دلگير تنهاييم پيش مي آيد. و من در تاريك اتاقم سياه جامه ي غم مي پوشم.

من هنوز هم عاشقم. قلبم فرياد مي كند نامت را. اما چه سود كه ديواري تاريك بينمان كشيده اند. ديواري بين من و تو. ديواري بين من و عزيزترين كسم.

چه كنم هر چه كندم ديوار فرو نريخت. چرا كه كلنگ ديوار دست معشوق است و او كندن نمي داند و ديوار عشق را از او حذر مي دارد.

اي ايمان به فداي دستان جادوييت، اي كاش كلنگ را محكم بگيري و بر ديوار سياه بكوبي.

مي گويندم ديوار شو تا به او برسي. نه هرگز به عزيزترين كسم خيانت نمي كنم، اين است گناه من، خيانت نكردن! و براي اين مصلوبم. گناه من عشق است و خواست رهايي، براي همين باز هم مصلوبم.

اي ناكسان ديوار ساز، اي كه آتش به روحتان بي افتد، شما را نفرين مي كنم. از نفرين مرد عاشق بترسيد. مرا عليل كرده ايد. نفرينتان مي كنم. عشقم را از من مي گيريد، پس در خون خود خفه شويد اي ناپاكان.

دلدار من در كنج قفس اين بي صفتان اسير است، و گويي ديگر از دستان عليل من كاري ساخته نيست. اي مردان عاشق دلدار من در كنج قفسي جهنمي اسير است. شما را به عشقتان قسم شمشير برداريد. شمشير برداريد كه من عليلم.

آري واي بر من، دلدار من پيش مي رود به سوي دره ي هولناك تنهايي در اين جهنم و او تنها مي ماند بين درنده خويان وحشي صفت. واي بر من ديگر تاب ماندن ندارم. ديگر تاب ديدن ندارم، اي مرگ بر من فرود آي تا تسكين دهي درد داشتن چشماني بينا را. اي مرگ فرود آي!

Tuesday, February 19, 2008

هنوز هم مي توان بهترين بود. شايد هنوز هم راهي باشد. كرانه هاي بيكران گرچه پر است از سرگرداني اما آن جا همچنان فقط تو ايستاده اي، آري فقط تويي كه با صداي گرفته مي خواني، هنوز هم تو، فقط و فقط تويي كه مي خواني.

گرچه افتان و خيزان خود را به اين قهقراي زندگي كشانده اي اما هنوز هم براي تو راهي ديگر هست. راهي بسوي بي كرانه هاي جاودان خودت. آن جا تو تك درخت ايستاده اي كه دست بر كمر زده اي و اگر تو نباشي ديگر هيچ چيز نيست. تو بود و نبودي!

آشيانه ي قلب هاي سرگرداني اين طفلكان تشنه ي لحظه هاي آسايش، آري تو مي داني كه چرا ايشان فقط تو را صدا مي كنند. تو بز مجه ي قالب هاي گوناگون را! عجب نيست هر زمان كه خواسته اند با ايشان راه رفته اي، خنديده اي، و در كاسه ي اشك ها شريك بودي، خوب دلگرمشان كردي.

اما بار ها پرسيدي كه كاسه ي اشك من كو. بارها پرسيدي سرمنزلگاه آسايش من كو، آن سايه سار خنك كه در آن پناه جويي.

خسته بودي، فسرده و رنجور بوده اي و پير شده اي. تو را ديوانه خوانده اند چرا كه هميشه تنها تو بودي كه در پيشگاه خورشيد سوزان ايستادي و دست هايت را گشودي. و زير سايه هاي خنك سوزش تو چه كساني كه آرام نگرفتند. و اما تو همچنان مي سوزي و باز مي پرسي من به كجا پناه برم.

خسته شده اي نازنينم باز هم خسته شده اي، اما بسوز نازنينم چرا كه روزي ابر ها بال و پر اين خورشيد سوزان را مي چينند و مي بارند، آن چنان كه خاكسترت را مي شويند و از ياد ها فراموشت مي كنند. گويي هرگز نبودي كه بسوزي!

Sunday, February 17, 2008

قلب من، تاب بياور

اين طوفان وحشي عشق را

تاب بياور.

آري تاب بياور زيباترين نگاهش را

تاب بياور دستان مهربانش را

و سرگردان شو

در حال و هواي سلسله مويش

بباز آن چه را ، نيستي!

ببر هر آن چه، هستي!

برو

به بيكران سنگين سينه ي بيباكان

بكش

بلند طناب قله هاي افتخار را

بايست

استوار بر درخت ارده ات

خميده شو

تا چيده شوند ميوه هاي ترت

و نگاه كن

به عشق.

تقديم به پيامبر عشقم