.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, December 22, 2006

سرمای یلدای آن شب تنهایی، بر ما چه تلخ و چه شیرین، می گذرد.

Thursday, December 21, 2006

آری زندگی ام در این روزها شده است تمام آن دو بیت شعری که بلدم. نشستن در کنج اتاق سردم و نوشیدن قهوه ی گرم و سیگاری که با هراس در کنج لب هایم روشن است و می نگرم به عکس سیاه و سپید کرت کوبین فقید. مردی که با تمام شچاعت خود را در نوردید. و من، من شجاعت درنوردیدن خود را ندارم. دائم جمله ی (( مرد تنها دیو و بشکن با یک طرانه )) را زمزمه کردن و در اعماق ذهن فرو رفتن.

طنین گرم موسیقی در اتاق همچنان جریان دارد و من به زنده بودن مشکوک. با نگاهی سرد به روزنامه ها از چهار دیوار اتاق بیرون رفتن و بیشتر نگران شدن.

Friday, December 15, 2006

شاید دیروز یا همین امشب بود که یاد تو افتادم. خیلی پیر شده ام، خیلی. دیگر همه چیز را دارم فراموش می کنم. جهت جریان زندگی را درک کرده ام و غوطه ور در حال رفتنم، به سوی ناشناخته.

سودایی در سر نیست به جز هرآنچه که منم. به قول رهگذری (( من با خودم خیلی بشوم، یک نفر )) اما امان از آن روزی که کم بشوم. از کم شدن خودم متنفرم.

این روزها سکوت تنها همدم ساعت های پرهیاهوی من با دهانی بسته به چشمانم می نگرد. از زل زدن به او ناراحت نیستم و خسته هم نمی شوم اما او هم مثل من غرق در اندیشه است.

از زندگی راضیم. به هرحال این هم سهم من بود از زندگی و سهم زندگی از من. اما حس پیری، مرا در آغوش کشیده. شاید بروم خیلی زود تر از آن چه می پندارم و شاید بمانم و رفتن دیگران را ببینم.

وای از این دل بستگی های بیهوده. ای کاش می توانستم تو را عاشقانه دوست بدارم، بدون اینکه به تو دل ببندم. با این که دل کندن سخت تر از مرگ است گویا من هر روز به چیز تازه ای دل می بندم.

نگران این پیرمرد خسته نیستم. به قول استاد: (( جوانی که دیر آید، دیر پاید )).

Friday, December 08, 2006

زندگی غرق در توهم یا توهم فراگیر همه ی زندگی است.

این روزها کارم فرورفتن در اعماق خیال و رویاست. غرق در دروغ ام. به خود نیرنگ زدن دیگر کار هر ساعتم است. اما وقتی از دروغ خود را بیرون می کشم، چیزی غیر از تباهی زمان و عمرم نیست.

هر شب عهدی می بندم و با سپیده ی صبح عهد می شکنم. خسته ام از ای رویاهای پوچ خیالی. خسته ام از خود و عهد بستن هایم خسته ام.

باید بار سفر ببندم و از خود بروم. بروم به سوی جایی که نه رویایی باشد، نه خیال. باید به سرزمینی روم که فقط من باشم و من. و این بار نه به تماشای جهان بلکه به تماشای خودم بنشینم.

باید رخت بر بست، زیراکه بریده ام از این همه تاریکی و پلشتی!