.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Monday, January 28, 2008

اي كساني كه عاشق را حقير كرده ايد و وي را اشك ريزان روانه ي بيابان ها مي كنيد. بدانيد! مرد عاشق هنوز زنده و بيدار است. خوب بدانيد كه ايستاده است با شميشيري آخته! از زخم شمشير وي بترسيد. من به جايتان بودم پاي به كارزار او نمي گذاشتم. شما را با نبرد دليران چه كار. وي را بي قانوني قانون است و دليري شرف. وي را زندگي ناموس است و زمان غيرت.

شما فرو مايگان چطور مي توانيد حتي به چشمان مرگ ستيزش بنگريد. شما اهالي نكبت بار درماندگي و ترس را چه كارتان باشد با شجاعت بي باكان.

نديديد كه ايشان در راه عشق فرزند را به قربان گاه آورده اند. ايشان قرباني مي كنند . و اين هيچ پرسشي برايشان نيست. ايشان به عشقشان ايمان دارند چرا كه به خود بيدارشان ايمان دارند. حال شما را چه؟ شما كه حتي تكه اي از خود را نداريد. خود را فروخته ايد كه نكبت بخريد. شما را چطور تاب ايستادگي در پيشگاه وي؟

Monday, January 21, 2008

اندازه ي عشق آدما شايد رابطه داشته باشه با عمق شناختشون از خودشون، از زندگيشون، از رسالتشون و حتي از جامعه شون. اين عشق تا چه حد پيش ميره؟ پيش ميره كه چي كار كنه؟

نظر من اينه كه عشق پيش ميره كه انساني بسازه والاتر! پس اين نكته مي تونه صحه بزاره رو تركيب عشق و شناخت. من تو راه عشقم كم سردرگمي نكشيدم! به هر حال اينجا هم جاي عجيبيه. چون جلوي رشد عشقتو ميگيرن. و همون طور كه يك عمر خودتو تحقير كردن، عشقتم تحقير مي كنن.

سخته! براي كسي مثل من كه همه داراييش خودشه و عشقش اين بي حرمتي گرون تموم شده.

اما انسان والاتر كيه؟

شناخت و دانش آدما رنجشونو زياد مي كنه! حداقل كه تو جامعه ما اينطوريه! چون شب را برهنه مي بيني و سرما را تا مغز استخوانت حس مي كني! پس انسان والاتر يا به قول استاد ابر انسان از ديدگاه من بايد يه كسي باشه كه بتونه راه رسالتشو بره. و رسالت ما هرچند پر رنج تر و پر درد تر انسان والاتر قوي تر و با افتخار تر.

من اميد دارم كه رسالت و عشقمو از تهاجم بيگانگان انسان ستيز مصون نگه دارم. گرچه رنج شديدي مي برم! اما گويي در اين ميان كسي كه عاشقش هستم با زخم هايم معجزه مي كند. با باوري كه مرا دارد. با ستايش هايش گويي بيشتر به بودن خودم و ارزش رسالتم پي مي برم. و اين عشق، منه غرق در خون را زنده نگه داشته است. سجده مي كنم درگاهت را اي عشق پاكم و هزاران بوسه به دستان زندگي بخش معشوقم مي زنم.

Tuesday, January 08, 2008

از پير خرابات پرسيدند كه چرا به اين سرعت پير مي شوي؟ گفت عزيزانم من هنوز خيلي جوانم. گفتند پس چرا هر روز موهايت سپيد تر مي شود؟

انديشيد. وانديشه ي ژرف گفت: روح من بزرگ است، بزرگ تر از هر چه در بين آدميان بود. و اين جسم تاب نمي آورد مرا. در اينجا غذايي در خور جسم من نيست. زيرا كه كار و فكر من همچون اين آدميان نيست! عزيزانم هر روز من شايد كه ارزش ده روز بهترين اين مردمان است. من ده برابر ايشان زندگي كرده ام، بيش از بهترين ايشان انديشيده ام، آموخته ام، كاركرده ام، غم خورده ام و شادي كرده ام.

اما مجبور بوده ام از غذاي ايشان بخورم و در كنار ايشان بخوابم و از آب ايشان بنوشم. اين ها كه در شاءن جسم و جان من نبود. پس هميشه گرسنه بوده ام، هميشه بي خواب بوده ام و هميشه تشنه. آري عزيزانم اين هاست كه مرا مي فرسايد.

پس اگر يار من هستيد، ياري در شاءن من باشيد.

Tuesday, January 01, 2008

در سوگ خود نشسته ام. در سوگ كسي كه گويي ديروز در اين قبرستان به خاك سپرده شد. نمي دانم كي مردم و يا چگونه. اما مي دانم طعم مرگ من خيلي تلخ بود. وصيت هايم را نوشتم كه مبادا بميرم، اما باز هم مردم. كلي تكا پو كردم. انديشيدم، به پنجره هايي كه هيچ انديشه اي دست نيافت دست يافتم. اما كسي پنجره ام را نديد و مردم. آري، حالا همه ام روضه اي است سوزناك براي مرگم. داد زدم كه من نمرده ام، كه مردم. نمي دانم اين تلخي از كدام سو آمد، كه مردم. مردنم رنگي ندارد. مگر زنده كه بودم كسي رنگي در من ديد. آيا كسي زنده بود كه حداقل ببيند.

كسي مرا نيست كه بگويد چه كسي. كه كدامين كس. بگويد به كجا يا شايد بگويد چرا. ثانيه هاي گذراي بي حرفي در پشت ديواره ي سياه مرگم بي هيچ حسي است. قلبم كجاست؟ چرا ديگر نمي تپد. مگر هرگز تپيده بود؟ كجا؟ چرا؟ براي كه؟

سؤال هاي تهي ؟ تهي تر از اين فضاي خاموش قبرم. قبر من جايي كه به آن ره مي سپردم. عجب جاي دنجي است. دنج تر از خانه ي فكرم. و بوي گند جسدم. آري پوسيده ام. گوش هايم پر از كرم است! صداي چه كسي اين كرم ها را در گوش هايم گذاشت. و من فرو مي زوم به سوي قلب بي كران زمين. اما هنوز يك آرزو دارم. اي كاش كه زمين عاشق باشد.