عجب نيست كه وامانده ام. عجب نيست. ما را واماندن عادتي است چه ديرين!
با تمام شوق آتشينم سويت آمدم تا با تو حرفي بزنم. حرفي كه سال ها آتشش را مي پوشاندم، درون سينه ي مالامال دردم. خواستم نهيب عشق پنهانم را پس از اين همه سرگشتگي نشانت بدهم. عجب كه تو حتي نخواستي كه بشنوي مرا. پس مرا در درونم فرو ريختي.
پاي بر اين آتش نهادي و رفتي. و رفتي.
حال باز هم من اينجايم. در كنج اتاق دلگيرم ، شب مي سپارم به تاريك تر.
شب ها خوابت را مي بينم. آري هنوز هم. حتي پس از آنكه به من پشت كردي. امان از اين خواب كه روزم را نيز سياه مي كند. اي كاش كسي دردم را جويا بود و از من نيز زباني گويا بود.
تهي مي شوم! تهي. ديگر مرا چه مانده است. رفتي و ما را پشيزي نديدي. من نيز رفتم كنج سرگشتگي ام با كوزه ي اشك هايم و فكر هاي آغشته در دودم.