.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Monday, May 29, 2006

دلم را خوش کردم به خرده پول توی قلکم، به عکس یک جفت کفش کهنه ی روی دیوار اتاقم، به تابلوی بی گناه، به دو تا عکس جیسون. ساعت و عینکم و آن نشان ستاره ی من. اینا چیز هایی است که مثل تو من و تنها نمی گذارند. تمام داشته هایم از دنیا. اینا همیشه من را یاد خودم می اندازند.

توی چهار دیواری اتاقم تنها نشستم و شعله ی پیپم را روشن کردم. شبی که شنیدن صدایت برایم آرزو بود و چراغ پشیمانیم روشن.

افسرده ترین روزهایم فرا رسیده. روزهایی که توان دیدن صبح فردا را ندارم. خیلی خسته ام . درد شدیدی قلبم را می فشارد. و چشمانم به شدت می سوزند و قرمز شده اند. دیگه تحمل ندارم. باید از اینجا برم. برم یه جایی که توش تنها باشم.

نیاز به یک انقلاب دوباره دارم. شاید به تو نیازمندم.

Wednesday, May 24, 2006

زندگیم بزرهای نفرت می کارد. زندگی غرق در دروغ و غرق در وهمم. آه... اگر امروز اشک ویرانیم را می دیدی تو نیز از پای در می آمدی. همچون من وقتی که حقایق را روشن دیدم. حقایق را برهنه! پس بر سر عشق چه آمد؟

پرنده ی بلند پرواز سپید عشقم را دیدم که از زندگیم بال گشود و زاری کنان فرار کرد و مرا با این حقایق ترسناک تنها گذاشت. مرا در خشم و بدبختی رها کرد.

آری حقایق را لخت دیدم. مردگان را به چشم دیدم و نان را آغشته به کسافت و خون را در جرعه ی آبم. و جهنم است از آن من و هر آن چه من درآنم.

آه که سوختم. از درون و برونم سوختم. آیا فریاد مرا کسی شنید؟ آیا خدای مرده از فریاد آتشین من زنده شد؟

رویاهایم را بر صلیب دیدم، عزیزانم را رنجور، که رنجشان از بودن من بود و از من من. گویی همگان رهایم کردند، حال باید خود بایستم. آیا می توانم؟

برای رهایی از دروغ و وهم باید خودم بایستم. یا در دروغ غرق خواهم شد یا به حقیقت خواهم رسید.

Sunday, May 21, 2006

خواب هراسناکی دیدم. دیدم با دو تا از دوستانم هم سفرم. درون جنگلی تاریک . هوا حسابی گرفته بود. ما به دنبال قصر پنهان بودیم. درون این جنگل که ظلمات جای جای آن را پوشانده بود من و دو دوستم به راهی رسیدیم. مه همه جا را فرا گرفته بود. ناگهان ندا آمد که این تنها راه رسیدن به قصر پنهان است . تا به حال هر کس از این راه رفته هرگز بازنگشته.

حال ما جایی بودیم پر از حیوانات درنده به طوری که چشم هایمان به سختی یکدیگر را می دید.

به ناگاه حیوانات درنده به جانمان افتادند. من گریختم اما دوستانم را تکه تکه کردند. خونشان به این طرف و آن طرف می پاشید من فریاد می زدم و می دویدم . چه بر سرشان آوردند، بر گشتم برم کمکشان کنم اما گویی دیر شده بود هیچ اثری از آن ها نبود به جز مقداری خون که به زمین ریخته بود.

ناگهان همه چیز آرام شد. من تنها در جنگلی مه آلود. فقط رد خون دوستانم را می دیدم. چه بلایی سر آنان آمد. ما به دنبال چه این جا آمده بودیم. حتی نمی دانستم کجا هستم. جهت را تشخیص نمی دادم. گمگشته ای تنها میان جانوران درنده و خون بهترین دوستانش...

Thursday, May 04, 2006

آری من همچون آنان نیستم، آنان همه پی کاری اند. و من فقط یاد می گیرم و از دست می دهم. هر آن چه داشته ام از دست می دهم. ولی همچنان عاشق آموختنم. آموختن و آموختن.

حالا چه از من مانده است؟ اندیشه ای که بسیار دوست می دارمش. این اندیشه ای که گران و گران تر بدست آوردم و می آرمش.

حالا درک می کنم بیش تر از پیش. می رنجم بیش تر از پیش. می خندم بیش تر از پیش و بیش تر از پیش می رقصم. و آنان کمتر در میابند.

من چه شده ام؟ آواره ای بیابان گرد که حرف هایش را نمی فهمند. آری دوست من نمی فهمند. به هر کجا بگویندم می روم و می خندم به هر چه تازگی است، آن قدر که هیچ کس مثل من نمی خندد. هیچ کس. ولی نمی خندانم و نمی فهمانم. من عاشق زندگی گشته ام! عاشق ثانیه ها!

دوست دارم آتشی بیافروزم برای نشان دادن و برای فهماندن. دوست دارم همراهانم را، آن یاغیان از بند گسیخته را دور آتش دعوت کنم. به هر یک شعله ای دهم و راهیشان کنم تا بسوزانند جهان را از گرمای عشق، تا بیافرزند تاریکی را با نور آگاهی، تا خاکستر گردانند مردگان را. مردگان این سرزمین. اما برای این کار ابتدا باید شعله شوم.

دختران دیوانه کننده بسیار دیده ام و دیوانگان را بسیار. اما دختران دیوانه هرگز ندیده ام. آه ، آری چه بسیار دیده ام آن ها را! دختران دیوانه ی پول. آری دختران دیوانه ی کشک!

گویی اینان فقط آمده اند تا دیوان کنند و بروند. آیا تا به حال خودشان شور دیوانگی و حال مستی را چشیده اند؟

دردا، دردا از این همه دیوانگی از این همه تباهی، دردا از این همه خیانت. دیدی خیانت کاران را؟ دیدی آدم کشان را، دیدی؟