.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Tuesday, February 28, 2006

به یاد می آورم آن فریادهای شادمانه ام در کنار بهترین دوستانم. و حالا سهم من از آن دوست سفر کرده تنها شنیدن صدای اوست. آیا آن روزهای با هم بودن این اندازه قدر یکدیگر می دانستیم. حالا از دوری تو چه اشک ها که ریخته ام و ناله ها سر داده ام.

یاد آن روزهایی که مست و خراب از کوه ها بالا می رفتیم و در خیابان ها و کوچه ها پرسه ها می زدیم. وحالا صدایمان نیز از این دوری به تنگ آمده.

حال این چنین با شما می گویم، به تمام لحظه های با دوستی نشستن بی اندازه عشق بورزید، عشقی سرشار و تابناک.

Friday, February 24, 2006

قدم های کوتاه و تاریک، راه می خزیدم. پیرمردی را دیدم، بر تخته سنگی نشسته بود. صورتش را با دو دست گرفته بود و زار می گریست. قطرات اشکش از ریش های بلندش بر زمین می ریخت. در کنارش نشستم و با حق حق گریه هایش هماهنگ شدم.

گفت: در جوانی همه ی قوانین ننگینشان را آموختم تا بهترین و خوب ترین جلوه کنم. بسیار سخت بود راضی نگه داشتن دیگران. و این ها به تلخی می گذشت.اما این دیو های بی شرم حیا نکردند، بیشتر به زندگی این مرد تلخ حمله می کردند. هرگز آن چه می دانستم و احساس می کردم را نتوانستم نشان دهم. اراده ام را پایمال کردم. . حالا من یک مظلوم نیستم، یک بازنده ی شرمگینم، یک ویرانی و بی سامانی. هرگز طعم آزادی را نچشیدم ، هرگز طعم من بودن را نچشیدم و اثری از بودنم در این جهان نمی یابم. و این ساعت که ساعت پایان زندگی ام است این چنین زار و پشیمان می گریم، هرگز خودم را نمی بخشم.

دستانش را از روی چهره اش برداشتم. ناگهان چهره ی خودم را دیدم که پنجاه سال پیر تر شده. تحمل این واقیت در نیم قرن دیگر برایم هولناک بود. این بار من سخت به گریه افتادم و پیرمرد مرا در آغوش کشید.

برداشتی از The Unforgiven اثر James Hetfild عزیز.

Friday, February 17, 2006

آری برای شما از مرد عاشق می نویسم. از کسی که کوی خرابات نیز برای او کم است.تمام دنیا برای او کوچک است.برایتان از مردی می نویسم که بی هیچ دلیل عشق می ورزد . او نگاه مردمان را در میابد، وی لبخند ها را درک می کند و اشک ها را می شناسد. اگر تمام آب دریا ها جوهر شوند ، حتی قطره ای از خون او را نمی توان نوشتن. آری او بی هیچ دلیل عشق می ورزد. او اگر رویاهایش نیز بمیرند عشق می ورزد. همان مردی است که از هر صخره ای سخت تر است . هیچ طوفانی آسیبی بر عشق او نمی رساند.همچون کشتی نوح است برای کشتی شکستگان دریاهای سهمگین.

آیا در اینجا کسی است که هماورد عشق او باشد. آری او دچار عشقی است که می بلعد، آگاپه.

شبانگاهی سکوت را دیدم که با مرد عاشق نشسته است. چند لحظه ای بیش نگذشت ، سکوت بلند شد ، رقصید و چرخید و خروشید، صدایش جهانی را درنوردید و به ستاره ای خاموش رسید ، ستاره شعله ور شد و خورشید نام گرفت. رودها و بادها و دریاها خروشیدند و فریادی کشیدند، زمین به لرزه افتاد، آتشفشان از فرزانگی بی ارزشش به تهوع آمد . سکوت سر بر دیوار می کوبید و همه ی کهکشان ها به چرخش و رقص و پایکوبی درآمدند.

ولی مردم ترسو اینان را بلا نامیدند . اینان را دیوانگی نامیدند . از آن ها وحشت کردند و بگفتند : خدایان خشمگین شده اند .

ای ترسویان ، بشکنید بشکنید این خدایان را.

Thursday, February 16, 2006

کوتاه ترین حرف برای من

رسیدن به بیراه

رفتن و رفتن و هرگز نرسیدن. این را خداوند راه نمی خواست. اما من می خواهم. او عرصه را بر عیسی بسیار تنگ کرد. کشتی نوح را حیران و سرگردان ساخت. عرصه را باز بر محمد تنگ کرد. اما آیا منظورش مرو بود.

من این جنگ را با تو نمی بینم. این جنگ بین مردمان است. بین مرد و زندگی، مرد جنگجو. مگر این همان مردی نبود که از تو آزادی را خواست، پس تو او را آزاد ساختی. که اگر او را دوست نمی داشتی آزاد نمی ساختی.

حرف های خوب عادت انسان های خوب است. ولی نفرت من هم از انسان های خوب است و هم از حرف های خوب. کجاست عمل شجاعانه.

درد عمیقی است درون قلبم. دردی ژرف اما نه چندان بد. این درد از چیست؟ که گاه شب ها به دیارم می زند و ویرانم می کند. آن قدر تنها و غمگینم می کند که هر کنج خلوت و ساکت و تاریکی برایم بس بزرگ است. می دانم شما نیز این چنینید.

حال که رویا و هدفی ندارم فقط همان کاری را می کنم که دوست می دارم، که روزگار به خوشی بگذرد...

Sunday, February 05, 2006

دست بر ریش هایت بکش. این تمام دارایی توست. ای مرد خودت را بکش. خودکشی، آخرین سرمایه ات را خرج کن تا زندگی را دریابی .

آخرین شمعی که سوخت و پایان

با ضربه ی تیغی بر رگهایت

خون تو همه جا جاریست

قهقه ات پایان یافت

سنگ گورت را بشکن

قلم را درون چشمانت فرو کن و سیخ را در گوش هایت

دماغت را ببر و زبانت را قیچی کن

این گونه تو در این لجن زار سهمی نداری.

چشمانی که مرا سوزاند

قلبی که شکست و آتشی که له شد

همه ی چهارصد و چهل رگت را بزن

ای مرد خودت را بکش

همه را کشتن بیاموز.

آخرین اسکناس هایت را پاره کن. چون اونا تو را فقط به خاطر این دوست داشتن.سه بار دیگر خودت را بکش. سی بار دیگر خودت را بکش. تو را بر می گردانند؟ برای سی و یکمین بار خودت را بکش.

با کشتن این دیو رنگارنگ خودت را خواهی یافت.