ديري باز نپاييد كه پير خرابت سوي ما بازآمد. پبرمردي ژنده پوش و دريوزه اما دليرتر از ما. با سخني خاروخاشاك را مي سوزاند و انديشه اي نو را قالب مي كرد. پيرمرد از سوي كهنگي آمد اما پر بود از تازگي. او ما را نه خدايي بود ، نه خدايي بود با او. او همچون همه ما يكتا بود. دستان ما را مي ستاند و ما نيز خوشحال و شادان پايكوبي مي كرديم. از ناكجايي آمده بود و به ناكجايي ديگر روان بود. اما خواست چندي بماند.
پير به كلبه ي من آمد. با هم به سخن نشستيم و چه بحث گرمي بود. از هوس بازي هايش در زندگي گفت. من كه دچار هوس هاي سوخته و سركوب شده بودم سرا پا گوش حيرت شده بودم.
مي گفت: هوس ها همچون اسب هايي هستند وحشي كه ما را با خود به راه زندگي، شور، لذت و نهايتا بقا مي آورند. در خود باريك شدم. عمري است كه به زندگي مي انديشيدم و مشغول مرگ بودم. اسب هاي هوس من يا مرده بودند و يا گم شده بودند. به جاي آن ها قلمم وحشيانه پيكره ي هر كاغذي را مي دراند.
دود پيپم آرامشم را بازآورد و به چهره ي فرسوده ي پير نگريستم. ريش هايش به سپيدي اعماق روحش بود و در سر باز هم هوس هايي رام نشدني داشت.
باشد كه زندگي را از او بياموزيم.