.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, October 28, 2005

جریان ...

من ناراحت نیستم . تمام زهیر دوران زندگیم ناگهان از بین رفت. فقط بخاطر انجام یک شجاعت ساده که اگه دیگران بدونن چیه حسابی می خندن چون واقا" احمقانه به نظر میرسه. با این تفاسیر چرا از قبل با علاقه تر زندگی میکنم نمیدونم.

احساس میکنم که جریان پیدا کردم. بعد از مدت ها دارم هر کاری که خوشم میاد رو میکنم. از رفتارم با دیگران خوشم اومده، پر رو شدم. اگه کسی یه حرف چرندی بزنه جولوش وای میستم، میگم اشتباه میکنه باهاش میجنگم. آخه میگن (( راه دوست داشتن خدا، دوست داشتن مردم است و راه دوست داشتن مردم هدایت اونا به راه راسته و راه راست راهی است رو به بالا )) .

دوست دارم شدت پیدا کنم و سیلاب بشم تا هر قطره ای رو با خودم همراه کنم به سوی دریا. اما این رودخانه نباید به باتلاق بریزه، باید به سوی اقیانوس راهنمایی بشه. پس ای خداوند رودها منو به سمت اقیانوس ها راهنمایی کن.

اما نمی خوام اقیانوس بشم و از جریان وا بمونم. می خوام برم و سرزمین های تشنه رو سیراب کنم و به اونا زندگی بدم.آره، پس خدایا منو به سوی تشنگان راهنمایی کن .پس باید از هر جویباری تغذیه بشم با هر رود دیگری یکی بشم و از هر آب دیگه ای بنوشم تا پر آب تر شم تا بتونم جهانی رو سیراب کنم.

درخت...

شاخه های یک درخت همیشه از جهات مختلفی رشد می کنه. مثل روح آدمی .درخت سمت نور را برای رشدش انتخاب می کنه ولی با این حال شاخه هایی به سمت سایه یا تاریکی داره.

Sunday, October 23, 2005

پس در دل خود گفتم،

حتی بر من نیز خواهد شد،

همان که بر آن ابله شد.

راه خود را بپوی، نان خود را بخور، با لذت،

و بنوش باده ات را با دلی شاد،

که پیشاپیش کردارت پذیرفته ست نزد خداوند.

بگذار ردایت همواره سپید باشد،

و موهایت را بی روغن مگذار.

شادان بزی با همسر دلبندت

تمام روزهای زندگی بیهوده ات را،

که خدا در زیر آفتاب به تو بخشیده.

تمام روزهای زندگی بیهوده ات را:

چون این سهم تو از زندگی ست ،

و در تلاشت برای تلاش، در زیر آفتاب بزی.

به راه قلبت گام بردار،

و به نظرگاه دیدگانت:

اما بدان برای این همه،

خدا تو را داوری خواهد کرد.

پائولو...

Tuesday, October 18, 2005

عاشق...

هر چند به زبان آدمیان و فرشتگان سخن گویم و هر چند از عطیه پیشگویی برخوردار باشم و به تمامی ایمان داشته باشم، آن اندازه که کوه ها را جا به جا کنم و عشق نداشته باشم هیچم.

امشب باز به خودم شجاعت سخن گفتن از عشق را میدهم.

آیا من عاشقم ؟ سوالی که سال هاست از خودم می پرسم و سال هاست که در جواب آن مانده ام. واقعا" عاشق کیست؟ نکنه همان من و تو باشیم!

چندی است که اینگونه می اندیشم:

انسان باید عاشق باشد. مردم موفقیت هایی دارند ، ثروت دارند ، قدرت دارند. تمامی این ها بیهوده است اگر عشقی نداشته باشند . و آن عشق به چه چیز باشد؟ ابتدا می اندیشیدم که عشق به خدا کافی است. اما عشق به خدا چیست؟

در دور دست چشمم به زیبایی دو چشم افتاد .دو چشمی که از جنس من بود. خودم را باختم،زار شدم کوچک شدم، ویران شدم. و آن نگاه را آغاز طریقت خود می دانم. پس من خود را در او میشناسم و شناخت خودم شناخت پروردگار است و عشق به خودم عشق به پروردگارم.

پس تا عاشق نباشم هیچم. نه میفهمم نه میابم و نه زنده ام .

Wednesday, October 12, 2005

آغاز کودکی...

کنج عزلتگاهم توی کوی نشسته بودم ، باده مینوشیدم و اشک می ریختم.به خاطر ترس های گذشته و موقیت هایی که از دست داده بودم و فقان و تنهایی که هر روز بیشتر من رو به فکر می برد.

ناگهان مردی خرامان با لباس های ژولیده و مویی پریشان دیدم که به سمت من میومد. گفت: اومدم تا در کنار هم بگرییم.جام باده و تکه نانی به او دادم و پیپم رو چاق کردم . با هم کام عمیقی ازش گرفتیم و به اعماق زندگی او رفتیم.

گفت: بچه که بودم فقط به فکر این بودم که شلوغ نکنم ، بی ادبی نکنم ، خرابکاری نکنم که مادر و پدرم جلوی دیگران شرمنده بشند و از دست من عصبانی بشن. به مدرسه که رفتم از ترس ناراحتی پدر و مادرم و بخاطر زحماتی که می کشیدن درسام رو خوب می خوندم و عذاب میکشیدم. ولی معلما و پدر ومادرم بهم افتخار می کردن و فامیل میگفتن که تو چقدر باهوشی. همچنان نفر اول کلاس بودم.

بزرگتر که شدم از همکلاسیام بدم اومد، از معلمام بدم میومد ولی هنوز درس میخوندم که نکنه زحمات پدر و مادرم رو نادیده بگیرم و ناراحتشون کنم .واسه همین خیلی دوست داشتم که معلمارو اذیت کنم تا از دستم عصبانی بشنو به اونا بخندم.

وقتی 18 ساله شدم حسابی درس خوندم که بتونم برم دانشگاه تا پدر مادرم بهم افتخار کنند و من و فامیل تحویل بگیرن.

بعدش ازدواج کردم و بچه دار شدم وکار میکردم تا اونا از دستم راضی باشن و از زندگیشون لذت ببرند ولی باز هم من عذاب میکشیدم.

ولی دیروز وقتی خسته و غمگین از سر کارم به خونه بر میگشتم چیز عجیبی دیدم ، کودک دوره گردی که گدایی می کرد رو کنج خیابونی دیدم . دو تا عروسک چوبی در دست داشت و بدون هیچ توجهی به اطرافش با اونا بازی می کرد. نزدیکتر که شدم دیدم انگار عروسکا برای کودک زنده اند. کودک لباسی به تن نداشت، هوا هم اونشب خیلی سرد بود ولی کودک سرمایی احساس نمی کرد .مادر کودک که گدایی میکرد ناله می کشید اما کودک نمی شنید. گاهی رهگذرانی که بچه را نمی دیدند پایمالش می کردند و او هیچ متوجه نمی شد . چون سرگرم دنیایی شده بود که عاشقش بود.

وقتی به خونه رسیدم رفتم تو با همسرم و فرزندم خداحافظی کردم و با لباس هایی که دوست داشتم به کوی آمدم .

مرد این را گفت و به خواب رفت .

Saturday, October 08, 2005

بابا یکی به داد من برسه:

آخه من که فریادی نزدم که کسی بخواد کمکم کنه . پس از این به بعد داد میزنم . همه خواسته هام بلند میگم . میگم که تنهام ، باید یکی بیاد و به من نظم بده من و جمع وجور کنه . منو در بر بگیره و از اعمال من استفاده بکنه و به اونا عشق بورزه .

باید یجوری داد بکشم که خفتگان پاییزم بیدارشن . کمک... یکی منو نجات بده یکی راه و نشونم بده. من دیگه نمی خوام پنجه رو دیوار بکشم ، زیر پتو گریه کنم ، سرم و بکوبم تو دیوار ، محکم تو گوش خودم بزنم . می خوام دهنه پاره کنم ، می خوام پاچه هر کس و نا کسی رو بگیرم تا بدادم برسه.

Friday, October 07, 2005

این قدر بیهودگی تا کی :

به این همه بیهودگی فکر می کنم . به سراسر عمر بیهوده. ببینم اگه قرار بود نیم ساعت دیگه بمیری اینطوری به بیهودگی می گذروندی . مطمئن باش ثانیه به ثانیه رو از لب تیغ میگذروندم تا از تمامش لذت ببرم.

اما اگر یه نفر بخاد ثانیه به ثانیه اش رو اون طور که دوست داره بگذرونه اون وقت باید خانواده و جامعه و تمام اون چیزایی که دوست نداره یا فکر میکنه وقت گذرونیه رو ترک کنه. که میشه یه انقلاب درونی.

حالا شما چی فکر میکنید ؟ من که اصلا" از این زندگی که دارم راضی نیستم.

پروردگارا ای کاش دانایی تو کوی پیدا میکردم تا من و راهنمایی کنه…

Tuesday, October 04, 2005

مژده که آمد آن غریو جنگ و آشوب

درود بر شما ای همرهان من.جشن بر پا کنید که گاه احیا شدن رسیده.عید سربازان و سلحشوران رسیده.دیگر آن گاه انتظار آموزش به پایان رسیده .

آمده ایم تا در این ماه با جنگ و آشوب خود را احیا کنیم. پس ما به جنگ می رویم ، به جنگ آن کسی که خود ما نیست ، آن کس را این جهان به ما داده ، کسی که ما برده ی اویم.

و در پایان فاتحان جنگ خود را فتح کرده و در میابند. پس بیایید تا در برابر این اهریمن شمشیر ها را از رو ببندیم.پس خداوند به ما کمک میکند تا بهترین خویش را ارائه دهیم.

با دروغ ها ، گرسنگی ها ، تشنگی ها و دروغ ها به جنگ بر میاییم و خویشتن آباد می سازیم پس درود بر سلحشوران رمضان و هزاران برکت بر این ماه...