.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Tuesday, December 27, 2005

چه دردی است از بودن من جهان را. آری، ای روشندلان و ای روشن بینان، ای بیداران و ای بینایان، آری جهل من رنج بزرگی است شما را، چگونه توانید این گناهان بخشیدن. این تازیانه ی جهل زخم عمیقی است بدن پاک شما را .ولی باز سر به شادی بلند می کنید تا دست این جلاد بگیرید و راه نشانش دهید . همانا درست نامیده شده اید، ابرانسان .

اما این زخم ها را چه کسی بر شما درمان و تیمار است. باشد که جواب این سوال بیابم. آری نادانی از من است و شرمساری از شما . چگونه این بزرگواری توانید ای دادگران.

Sunday, December 25, 2005

آری بار دیگر متولد شدم. در همان شب عیسی.اما من نمی خواهم عیسی باشم، می خواهم ایمان باشم. شب سختی برایم بود. در این روزگار سیاهم همگان بر من تبریک گفتند. همگان بگفتند تولدت مبارک. و باز من بسی از خود رنجیدم. آه اگر آن بودم که می گفتند تولدت ما را برکت بود و برکت داد. آیا روزی می توانم من برکت دهم.

چه دردی می کشم از تجلی آن چیزهایی که از من است. من نباید این باشم. باشد که آتشی بیافروزم تا پلیدی خویش سوزانم.

Wednesday, December 21, 2005

از نفرت تنهایی به درک تنهایی رسیدن و به گوشه ای خزیدن وخویشتن در بر گرفتن وبه یکتایی رسیدن چه زیباست.

اینجا درون کلبه ای جنگلی در بیشه ای آرام در زمستانی سرد خرامیده ام. هیچ چیزی در کلبه ندارم، حتی زیر اندازی. آرام به دیوار چوبی آن تکیه زده ام . هیزم هایی که در سرما شکسته بودم درون شومینه می سوزند و به داخل کلبه گرمایی لذت بخش می دهند. و لیوان چوبی ام پر از چای گرمی است و پیپ ام را نیز کنارم دارم . پیپ را روشن می کنم ، به به ، در این تنهایی و آرامش این پک عمیق از این پیپ مرا به ژرفنای این زمستان می برد. بیرون از کلبه برف آرامی می بارد و تقریبا همه جا سفیدپوش است. در این کلبه من هستم و یک کتاب و سفری که با این کتاب آغاز می کنم. آری عجب روز زیبایی است.

مسافرت دلنشینی بود.

Tuesday, December 20, 2005

بگذارید در مورد بازیگر بنویسم. آری یک بازیگر قابل ، هم اوست که خود را خوب می شناسد. وی کاملا در اختیار خود است ، پس خود را به هر شکل و شخصیتی می تواند در بیاورد چون وی کاملا حاکم اخلاق و رفتار خود است.

زمانی فکر می کردم که بازیگر هنرمند نیست اما حال می گویم یک بازیگر قابل بی شک یک انسان قابل است چون خوب خود را می شناسد. وقتی شکسپیر می گوید ما همه بازیگران این صحنه ی زندگی هستیم آری حقیقت را بیان می کند . پس باید نقش خود را در این زندگی یافت .پس هر کس بتواند کاملا خود را حاکم باشد نقش خود را خوب بازی می کند.

Saturday, December 17, 2005

کندوی مهربان باز هم به من عسل بده. دیکر تمام شد دوستان من در همین خزان رهسپار می شوم. دیگر مرا نخواهید دید . من بسوی جاده ی خود هموارم . گویی تنهایم اما یکتایم . یکتایی درمانده و شکنجه شده. من به جنگ می روم، به جنگی مقدس برای تقدیس انگیزه ای و اندیشه ای. این بار تک تک درب ها را می شکنم ، نیازی نیست دری را روی من بگشایند چون من در نمی زنم ، در می شکنم .

با تمام غبار گلویم رهسپارم. خداوند پشت وپناهم. برایم دست تکان بدهید که دیگر از گور برخاسته ام .می خواهم بیدار بمانم.

آری مرا کسی نساخت، آری! خدا نیز مرا نساخت. من خودم سازنده ی این بارو بوده ام، بارویی که ساخته ام خشت خشتش را از خاک انسان های دیگر برداشته ام و این خشت ها را در گرمای آفتابی خدادادی خشک کردم و تک تک آن ها را این گونه قرار داده ام که هستم . این من هستم که خود را می نوازم.

بیایید باروهایمان را گونه ای دیگر بسازیم. آری من باید خود زمینی باشم سر سبز دارای خاکی حاصل خیز.

اما گونه ای از این زمینیان اند که سازنده ی دست دیگران اند. آه از این سازه های تکراری.

Sunday, December 11, 2005

هر شب مسیحی را مصلوب می کنند. و صبحدم دوباره مسیح احیا می شود. باید دید که تا به کی این مسیحا تاب تحمل دارد.

گویا که مسیحا آخرت نمی شناسد. در نا امیدی او بی شک امیدی نیست. پس امید را ای امیدواران از وی بیاموزید که اگر شبی نا امید شود دیگر صبح طلوع نخواهد کرد.

Thursday, December 08, 2005

آری ابرها تا در فشار سرما قرار نگیرند هرگز نبارند. بادها خود، آن ها را به جایی می برند که سردتر باشد . آری ابرها در چنین جایی می بارند و آن سرزمین را بیدار و سرسبز می کنند . رودهای سرزمین را جاری می سازند تا خون در آن سرزمین جاری شود . و در چنین جوش و خروشی درختان سرسبز سر بلند می کنند . و به آسمان چنگ می زنند تا راه نور بیابند.

می خواهم چون ابری سرگردان باشم تا در روزگاری سرد ببارم و آن سرزمین را بیدار سازم.

Friday, December 02, 2005

داستان خزان من و خراباتم . بوی سوخته ی دلی غمگین از این روزگار. روزگاری که به آن دچارم. راهم را نمی پیمایم. و این درد، هر روز بیشتر مرا می سوزاند . دردی که دارم . در این چند روز گوشه ای سقوط کرده ام و فقط می گریم . به چشمان هر کسی که می نگرم می گریم. اشک های همه عالم را به من داده اند تا ببارم ، ولی کویر دلم همچنان خشک و عریان است.

آن قدر ابن درد شدید است که تا پای به سفر بر می دارم و تا بر می خیزم مانند تنه ی درختی بار دیگر به زمین کوبانده می شوم . با تمام غبار درون گلویم آه می کشم . پروردگارا در این ماتم کده ی تاریک، نیست کور سوی چراغی و نیست دستان کسی که مرا برخیزاند . تا به کی بر زمبن توانم افتاد . بار دیگر برمی خیزم، آری. زیرا که از این روزگار متنفرم، از این همه بند و دیوار.

پروردگارا دست به سوی تو دراز می کنم، آیا تو نیز دست مرا رد می کنی؟ سال هاست که در کنارمی ولی من با تو نیستم.می خواهم با تو باشم . پس این دستان خسته را رد مکن، تو دیگر دستانم را رد مکن...

آری تا ابد که در این پیله تاریک نخواهم ماند، روزی بالی در می آورم و پر می گشایم.