.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Monday, January 22, 2007

و آن گاه که تردیدها کنار می روند، درخشش ایمان دیدگانت را در خواهد نوردید. بنگر که ایمان به پیشگاهت آمده . تو بار دیگر تردید ها را کنار زدی و از نور ایمان سرشار و روان شده ای.

آری بازوی ایمان را بگیر و صخره های سرد را در پیش پاهای سست دیروزت فرو ببر. ببین که چگونه برخواسته ای! آیا از روزهای تردید به یاد می آوری؟

پس تردیدت بخاطر چه بود، بخاطر شکستی که تو باعث آن نبودی، یا این که نتوانستی از ورای ارزش ها به حاصل آن چه کرده ای بنگری، یا شاید برای درک ارزش ایمان بود.

امروز ایمان مرکب تواست در دریاهای بی کران. پس شک مکن به بادی که تو را به سویی می کشد. چرا که کشتی بدون وزیدن بادها سرگردان وا می ماند.

Sunday, January 14, 2007

دلم تنگ است. دلم برای همه ی شما دوستانم تنگ است. به یاد می آورم روزهایی را که همچون اسبانی وحشی در کوچه خیابان های شهر پرسه می زدیم. یاد می گرفتیم و در کنار هم عمر می ساییدیم. اما همان طور که من خیلی ها را از یاد بردم، دیگران نیز مرا فراموش کردند و می کنند.

شب های تنهایی، سنگین و سنگین تر می شود و خاطرات من رنگین و رنگین تر. عجب که گویی گریزی نیست. ای شب تاریک رحم کن بر منِ تنهایی، رحم کن که این چنین پریشانم. ببین، که آن نره اسب وحشی چگونه کورمال کورمال در پی خویش است. ببین، آن رود خروشان چگونه به بیچارگی در افتاده.آیا فغانم را نمی شنوی؟ دیر زمانی است که فراموش شده، فرو می روم در قیر شب. حتی چشمی نیست که امیدی به روشنایی باشد. ای شب آیا تو همین را نمی خواستی. آری تو بردی و من باختم. با تمام تواناییم نتوانستم در برابر ضعف خویش دوام بیاورم. ببین چطور مرا از پای درآوردی.

اما دریغا از روزی که دوباره برخیزم. خاک تارکیت را چنان به توبره می کشانم که از پی ات، روشنایی دَدانه ای بدود. آری من بی رحمانه تر از تو با نعره ای بران پیکرت را می درانم.

پس من چگونه برخیزم؟

Tuesday, January 09, 2007

در سخنانت ابرهایی برای پوشاندن خورشید صداقتت بود. اما گوش های من فقط نور خورشید را می شنوید. اندوه ضعف تو باعث این مه شد. اما گوش های من نور قدرت تو را در می نوردید و به تو اعتماد می کرد. ای کاش تو هم به تکه سنگ های قدرت من اعتماد کنی…

Wednesday, January 03, 2007

رخسار مرد زرد می گفت، دیر زمانی است از بودن او می گذرد و به بلندی خبر می داد، از ضعیف بودن او و از زاری او در پس آینه ای.

آینه ای که شکست از ضربه ی مشت سختی که بر رنگ بی رنگی آینه فرود آمده بود. جار بلند آینه لرزه برافکند بر مردی که در دور دست نشسته بود.

مرد دور دست چه نقشه ها در سر می پروراند. عشق رفتن داشت اما پایش را کسی در پیش چشمانش خرد کرده بود. صدای شکستن آینه او را به یاد خرد شدن پاهایش انداخت. و از ناتوانی خود زار گریست.

گریه ی مرد ریش هایش را شست و بر زمین ریخت و رفت. رفت به آن جا که پسری از سر شیدایی خویش، شاد می خندید. پسرک گریه را دید و بگفت: به شیدا رسیده ای. و از پس من به کجا خواهی رفت؟ گریه آرام گفت: من ز جایی نیامده ام که به جایی بروم. من از بی کران چشم مرد دور دست آمده ام تا بشویم شاید دنیای بی رحم او را. اما بی رحمی پاک است و من بیهوده. اگر مرد دور دست را دیدی به او بگو که اگر در پی پاکی است بی رحمانه با حقیقت دنیای خویش بجنگد.