هنگام سپیده دمان استاد گفت: راه عشق. و من در تاریکی شب می گویم: بی راه عشق شاید.
رهروان بی راه ی عشق شاید چه فراوان بودند، ولی این بیراهه برهیچ کس هموار نبود. بی راه عشق بر همه یکسان نبود که راه شود. و مردمان آرام و آباد و تند و ویران می روند در این بی کجا.
با وزیدن باد شرقی چشمانم را گشودم، در انتظار تولد خورشید از مشرق. و اندیشیدم که مشرق کی و چگونه خورشید مرا بیدار می کند.