.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, April 28, 2006

بلند شو! صبحی تازه را شروع کن که هماهنگ با موسیقی تن و وزش طوفان درونت خواهد بود

با لامپی که بزودی برایت روشن می شود

کافیست چشمانت را کمی بیشتر باز کنی دوست من

حالا پاهایت را روی پدال گاز فشار بده و با سرعت برو

فریاد بزن امروز روز تو خواهد بود، بی شک

نه نا امید باش نه مایوس

تو تازه شروع شده ای

باران می بارد ولی تو دیگر سردت نیست

آری تو سراسر شعله ای

تو گلوله ای از آتش هستی

بگاز، بگاز تو تازه شروع شده ای

هرگز به عقب نگاه مکن

هر چیز که سر راهت است در هم بکوب و هرگز پایت را از روی پدال بر ندار

فریاد زنان به جلو برو تو در حال آموزش خودی

هرگز خودت را با دیگران مقایسه مکن، همیشه به قلبت نگاه کن به رشدت، به تغییرات صورت و دگرگونی روحت

آری تو بزرگ شده ای و بی شک رشد خواهی کرد.

با نهایت سرعت، بگاز، بگذار موتور ماشینت منفجر شود

ولی هرگز پایت را از روی گاز بر ندار.

نوشته ای از گلناز.

Thursday, April 20, 2006

کنار آب راهی ایستاده بودم، آبی به چهره می زدم. دخترکی کنارم ایستاده بود، مسواکی به دست داشت اما دندان هایش را نمی شست! با ته مسواک به گلوی خود می زد و هر چه خورده بود را بالا می آورد!

گفت: اینجوری هفته ای پنج شش کیلو وزنم را کم می کنم. مسواکش را قاپیدم و شکستم! ترسید!

گفتم: خودت را در این آب زلال نگاه کن. چه می بینی؟ گفت: خودم را. گفتم این چیست؟ این صورتکی است که بر چهره ات زده ای. کدامین صورتک از چهره ی تو زیباتر است؟ گفت: خودم را این گونه می پسندم! گفتم: لحظه ای این را از چهره ات بشوی . با اسرار زیادم و ترسی که به دلش افتاده بود چهره اش را شست.

گفتم: پس این کیست؟ حقیقت تو در پاکی مشخص است. تو دروغ خود را باور کرده ای. خوب در چشمانش باریک شدم، عجب معصومیتی! عجیب حقیقتی زیبا!

گفتم این رسم روزگار است حقیقت پشت دروغی پنهان می شود. برای چه نمی دانم. گفت: تو خودت را پشت هیچ دروغی پنهان نکرده ای؟ ناگهان آهی کشیدم زار زار گریستم! بیچاره دلش حسابی به حالم سوخت، دستم را محکم گرفت و گفت: می بینی همه مثل همیم. دستم را کشیدم و گفتم: من نمی خواهم دروغی را به دیگران نشان دهم اما همه دروغ مرا می بینند، گویی چشمانشان به دروغ عادت کرده است. کسی به حقیقت اعتماد ندارد.

تکه شکلاتی از کیفش درآورد و گفت: کامت را شیرین کن. گفتم: به شرطی که تو نیز از آن بخوری. گفت: مدت هاست که هیچ چیز در زندگی برایم شیرین نبوده.

گفتم: کودک که بودی چه بازی دوست داشتی؟ پاسخ داد: دوست داشتم آتشی بیافروزم تا هرگز خاموش نشود.گفتم: بیا آتشکده ای بسازیم! گفت: نمی شود! پاسخ دادم: در کوی خرابات همه کار می شود.

دستش را گرفتم و دوان دوان به اطراف کلبه ام رفتیم. روزها به سختی کار می کردیم و شب ها با هم آوازهای کودکانه می خواندیم. می پرسید این همه شاد کامی از کجا آمد؟ ولی من می دانستم که کار همان تکه شکلات است.

کلبه ای ساختیم چوبی که در حیاتش حوضی بود و آتشدانی. آتش آتشدان را با هیزمی که پرندگان می آوردند روشن کردیم. که می داند که آتش تا به کی روشن می ماند.

حالا من اینجا یک همسایه دارم، دخترکی با آتشدانی روشن.

پرسید: چگونه نجاتم دادی؟ جواب دادم: من خودم را نیز نمی توانم نجات دهم. وقتی چهره ات را شستی دروغ دیدگانت نیز پاک شد. آن گاه حقیقت مرا دریافتی. این تو بودی که به من آن شکلات شیرین را دادی و مرا شاد کام کردی. پس شاید آب چاه بود که ما را نجات داد.

گفتم: ای کاش می دانستی چقدر دوستتدارم. پاسخ داد: پیشم بمان. گفتم: نه. آب چهره ی تو را پاک کرده است. گفتم: من عاشق کوه های بلندم. باید به آن ها بر شوم. تو بمان و آتشدانت را روشن نگه دار، چون تو عاشق آتشی. گفت: بدون تو آتش خاموش می شود. دستانش را فشردم و بوسیدم. گفتم: این دستان تو بود که آتش را روشن کرد و پرندگان بودند که غذای آتش را آوردند، زین پس نیز می آورند. به حقیقت پرندگان اعتماد کن.

برای اولین بار دخترکی را در آغوش کشیدم، او نیز چنین کرد. آری لحظه ای پنداشتم که هیزم آتشدانم. گرمترین لحظه ی زندگی. دمی نشستم تا پیپم را روشن کنم، او کوله ام را بست و گفت: برایت برکت آرزو می کنم. دستش را بوسیدم و به راه افتادم...

Thursday, April 13, 2006

دیگر با شما چگونه سخن گویم . شما که این چنین پایمالم می کنید. شما که مرا از یاد برده اید. من آن سنگ سخت نبودم من شکستم. از ضربات نا جوانمردانه ی سخنانتان. من آن چاه ژرف نبودم، سنگ افکندنتان لبریزم کرد و به جانم آورد. کوبه های پیاپی مشتم بر بن این دیوار خبرتان نکرد که این جا پیرمرد جوانی نشسته است. جوان ترین پیرمرد!

دوستانم باز آمده اند. ایشان باز آمده اند تا زلالم سازند تا سنگ دیگران را از درونم بردارند. آه عزیزانم اگر شما نبودید زیر این خفقان خرد می شدم. آری با آمدنتان قلبم را جلا می دهید، روحم را صفا می بخشید، جان تازه ای درونم می دمید و باز هم خنده بر لبانم باز می گردد. ای عزیز ترینانم شما مرا تنها مگذارید. این روزهای تلخ جداییم از خدا اگر شما نباشید چه بر سرم می آید؟ آه دست بر اینجا ننهید، این جایم زخمی عمیق نهاده اند.

Monday, April 03, 2006

در کناری با اشتیاق نشسته بودم. اشتیاق آمدن کسی و راه یابی به دنیایی تازه تر و تحول. اطرافم کسان دیگری نیز با من در انتظار بودن، انتظار آمدن دوستان یا آشنایانشان.

زمان گذشت. هر کس در کنارم بود انتظارش به سر رسید و رفت. چون آشنایش آمده بود.

آری من نیز بسیار صبر کردم. اما نه آن کسی که منتظرش بودم بلکه یار و همدم همیشگی ام آمد. تنهایی. بار دیگر به او سلام کردم اما این بار ژرف در آغوشش آرمیدم. تنهایی به من گفت: انتظارت بیهوده است، کسی به سراغت نمی آید. اما من بیشتر و کامل تر به سراغت آمده ام. گفتم: آری تو هر روز کامل تر می شوی و مرا تنها تر می کنی.

دستم به سازم نرفت. چشمانم گریان ماند. آسمان سخت می بارید و مرا خوب می شست. خیس خیس به کلبه ام بازگشتم. با تنهایی ام.

صبح بخیر تنهایی.