.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Sunday, March 26, 2006

شب ها بگذشت. شب ها بگذشت. بیشتر و بیشتر، سرد و تلخ ، گرم و شیرین. با آه و فریاد بگذشت. اما امشب شب آخر سال است یا شب سال آخر. یک سال اندیشیدن و زیاد گریستن.

سال وحشتناک شروع شد، به ناگاه روزگار ما را در سوگ از دست دادن عزیزی نشاند. و تلخی، معنای واقعی تلخی. روزها و شب های سوگواری عمیق من. تا دهان تلخی. به یاد می آورم آن شب های سخت که به خود می گفتم که آیا دوباره بر پاهای خودم می توانم بایستم. اما گذشت ، دردناک گذشت.

روزگار گذشت. آشنا شدن با دوستانی تازه تر. از دوستان بسیار نوشته ام. اما چیزی که نمی توان از آن گذشت حضور پنج روشنایی، پنج، نمی دانم در مورد این پنج تن چه بگویم که به آن ها اندیشیدن اشک بر چشم هایم می گذارد. آری این پنج دخترکان همسفرانم بودند. این دوستان من این عزیزانم. اینان که خود مثل خواهرانی برایم بودند و بزرگوارانی . گر چه شاید خودشان ندانند اما زندگیم را دگرگون کردند و بیشتر به من آموزاندند. نیمی بیشتر.

ای با محبت ترین کسان در روزهای تاریکم از صمیم قلب گرامیتان می دارم.

سال با دوستانم گذشت و بسیار آموختم و شاید بیش از هر سال رشد کردم.

اما امشب، شب آخر سال تنها بر صندلیم تکیه زده ام و باز می نویسم. با قلبی سرشار خواب به چشمانم نمی آید. اما فردا در سال نو در روزی نو و ساعتی تازه تر روزگار چه پیش رویت می گذارد . کدامین گنجینه را و یا کدامین درد را.

در آغاز سال نو رویاهای کهنه ام را مرور می کنم . اراده ای آهنین، رهایی از بند، ایمان، خطر، دلیری، کنکاش، تابش، دستان گشاده، خرد، دانایی، جنگ.

ای شیرین ترینانم ای رویاهایم. آیا مرا راهی به شما هست؟ در شب سال نو بیشتر می گریم. چرا اشتیاق سال نو دیگر در من نیست. مگر من مرده ام. نکند مرده باشم. آری وقت مردنم نیست. چرا زنده نمی آیم؟ چرا لب نمی گشایم به خواندن ترانه های کودکی. به یاد روز های اشتیاق. چه کسی اشتیاق من به زندگی را کشت. کدامین کس. چرا با من چنین کرد. کدامین ناکامی این چنین نا امیدم ساخت. این چنین حقیرم کرد.

ای کاش در این شب در بیابان تنها تری بودم. باز هم دست بر پیشانی بر روی کاغذی خمیده ام. این کاغذ همه ی دنیای من است. دلم بر فراز کوه است و خودم اینجا بر روی کاغذ. نه تنها بالی ندارم، دو پای لنگ دارم که مرا نمی کشند. باز هم چشم به فردا دوختن.

ای سال نو بیا اما این بار نه همچون رهگذری، بلکه همچون آذرخشی بر سر من خراب شو.

Monday, March 13, 2006

از میان داشته هایم آن یکی را برمی گزینم که به هر چه می خواهم برسم. که اگر به این نرسم به هیچ کدام نخواهم رسید.

اراده ی من. این همان چیزی است که همه چیز است. چگونه قوتش بخشم؟ آن را مقدس می شمارم. هرگز زیر پا نمی نهمش.

چنین اندیشیدم (( اگر هر آنچه بخواهم انجام دهم اراده ام را تقویت ساخته ام)). نه! هیچ کس دوست ندارد گرسنگی بکشد، اما خود را گرسنه نگه می دارد. هیچ کس دوست ندارد روی آتش راه برود ولی این کار را می کند تا اراده ی خود را فرمان روای زندگی خود سازد.

دوست می دارم اراده ی پولادین را که مرد را پولادین می سازد. در میان فلزات آن فلزی تیغ برنده می شود که تاب حرارت شدید کوره ی آهنگری را داشته باشد و تحمل ضربات سهمگین آهنگر را. اما حاصل این همه درد، برندگی است. تیغی کاری

اراده ی خود را در پیشگاه خود قرار ده.

Wednesday, March 08, 2006

اون سگ چاق تنها دوباره داره توی خیابون پرسه می زنه. هوا تاریکه. نم نم بارون فضای کوچه رو بهم ریخته. این سگ چاق دوباره گرسنه اش شده. همین نیم ساعت پیش بود که یه سری آشغال خورده بود. همیشه کارش نیمه شبا قدم زدن و غصه خوردنه. همیشه اون آدمای خوش تیپ و با سگ های خوشگلشون رو می بینه که این ور اون ور میرن. آره همه ی این سگ ها یه خونه دارن. یه سری کسا این سگا رو دوست دارن. این سگا چی کار کردن که همه دوسشون دارن؟

همه این سگا یه کاری بلدن . یکی هواسش به صاحبشه. یکی خیلی خوشگله، یکی خوب بلده کی پارس کنه. اما این سگ چاق فقط چاقه. از بس آشغال و دری وری خورده چاق شده. چاق چاق! که این حتی تو پرسه زدن شبانش هم اذیتش می کنه. اگه یه ذره بدوه به نفس نفس می افته. اگه یه کمی راه بره گرسنه اش می شه . دوباره باید یه چیزی کوفت کنه تا بتونه راه بره. نزدیک یه بچه شد، شاید یکمی نازش بکنه. هه، با یه لغت زدش ! خوب بلدن با سگای چاق چطوری رفتار کنن.

سگ چاق برگرد به رختخوابت وقت خوابه.

اون سگ چاق منم.

Friday, March 03, 2006

مغزت را خراب کن. با این تبر آن را ویران کن. باید آن را ویران کنی.

با آن موسیقی مغزت را خراب کن.

با آن کتاب مغزت را ویران کن.

فکر های وحشتناک بکن.

به تمام مقدساتت تف کن.

ستاره هایت را خاموش کن.

سه بار به آن بت بدترین فحش را بده.

پول هایت را در چاه توالت بریز،

حالا از آب آن سر بکش،

مزه ی پول را درک کن.

با کلنگی به جان دیوار بیفت،

حالا با کلنگ به مغزت بزن

ببین چگونه تکه تکه اش کردی!

همه ی الکل درون خمره را روی پیشانی لعنتیت بریز،

حالا فندک را روشن کن.

ببین چه جهنمی برایت ساخته اند.

اکنون چه شده ای، هیچ!

از این هیچ خودت را بساز...