آره، تو روزگاري كه آدماش فقط به فكر برد و باخت بودنو مي خواستن شيش هاشونو هشت كنن و هشتاشون و ده. مني كه نه حرف اين آدمارو مي فهميدم و نه اونا حرف منو. يه كنجي افتاده بودم و از سرگيجه و سردرد به خودم مي پيچيدم. داشتم كم كم گم مي شدم.
همينطوري! نفهميدم اصلا چطوري شد. يكي اومد دست منو گرفت. آره، دستمو گرفت. برد منو تو خونش. برد پيش خودش نشوند. منو برد اون چيزايي كه مدت ها بود يادم رفته بودو دوباره نشونم داد. دوباره گذشته ي اين طوفان قانون شكنو يادش آورد.
آره، به خودم كه اومدم ديدم يه دختره. يه دختره ساده تر از خودم! مثل خودم هنوز مي خنديد. آره، فقط دوست داشتم بشينم واسه خودم ساعت ها نگاهش كنم.
دستاش يه مرحم شد واسه مني كه يه عمر زخمامو درمان نمي كردم، بلكه مي ليسيدم. نگاهشم يه همدم واسه مني كه ديگه هيچ كس رو نمي ديدم يا هيج كس منو نمي ديد.
عجب. حالا من هنوزم اينجام. نشستم. اما دست ها و نگاه اون، انگار موندن پيش من. نمي خوام از پيش من برن. نمي خوام!