.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Friday, October 26, 2007

آره، تو روزگاري كه آدماش فقط به فكر برد و باخت بودنو مي خواستن شيش هاشونو هشت كنن و هشتاشون و ده. مني كه نه حرف اين آدمارو مي فهميدم و نه اونا حرف منو. يه كنجي افتاده بودم و از سرگيجه و سردرد به خودم مي پيچيدم. داشتم كم كم گم مي شدم.

همينطوري! نفهميدم اصلا چطوري شد. يكي اومد دست منو گرفت. آره، دستمو گرفت. برد منو تو خونش. برد پيش خودش نشوند. منو برد اون چيزايي كه مدت ها بود يادم رفته بودو دوباره نشونم داد. دوباره گذشته ي اين طوفان قانون شكنو يادش آورد.

آره، به خودم كه اومدم ديدم يه دختره. يه دختره ساده تر از خودم! مثل خودم هنوز مي خنديد. آره، فقط دوست داشتم بشينم واسه خودم ساعت ها نگاهش كنم.

دستاش يه مرحم شد واسه مني كه يه عمر زخمامو درمان نمي كردم، بلكه مي ليسيدم. نگاهشم يه همدم واسه مني كه ديگه هيچ كس رو نمي ديدم يا هيج كس منو نمي ديد.

عجب. حالا من هنوزم اينجام. نشستم. اما دست ها و نگاه اون، انگار موندن پيش من. نمي خوام از پيش من برن. نمي خوام!

Tuesday, October 23, 2007

آن يكه مرد بيشه ي ايثار را بنگر! كه همچون دماوند بر قله ي اين خاك پر از درد و مرگ ايستادگي مي كند. هيچ سرما و لرزشي او را خدشه اي نبود. بنگر كه چگونه بر روي پوتين هاي كهنه ي غرور خود ايستادگي مي كند.

آري غرور، اين مقدس ترين گنج اوست. كه همگان تشنه ي اين گوهر از دست رفته اند.

يكه مرد خوب مي داند، تنها غرور است كه او را ماندگار كرده است.

شك نكن، كه روز سقوط غرور روز مرگ يكه مرد است.

آري تنها با غرور مي توان در پيشگاه هر دردي ايستادگي كرد. او در پي اين نيست كه با غرورش بتي بسازد، اين بت پرستان سرزمين ويراني را. او مي خواهد با سلاح غرور درنوردد اين سرزمين تباهي را.

Monday, October 22, 2007

مرد بت شكن امروز را ببين!

بنگر كه چگونه بدون تبري بت ها را فرو مي ريزد. سقوط بت ها بر پيشگاه اين حماسه ساز روز ديدني است.

بنگر كه چگونه تنها با نگاهي بتان بر او سر فرو مي آورند. حال به من بگو كدامين خدا را تاب خدايي است.

و امشب مرد بت شكن سقوط مي كند براي شكستن خود. آيا چشمانت تاب ديدن و نهراسيدن دارند، تا امشب را برايت بسرايم.

Wednesday, October 10, 2007

ديدي! هنگام كه بر بلنداي قله ي تنهايي ام طوفان نگاهت مرا صاعقه مي زد، چه بيهوده تو را سجده مي كردم.

اما حاشا اگر تو مرا ديده باشي.

و آن گاه كه سينه را درانده بودم تا فريادي بزنم، سخت بيمار بودم.

آري صاعقه ي آن طوفان منحوس مرا چماقي سوخته كرده بود. هر بار كه اين چماق سوخته خواست كه ضربه اي بزند، خود تكه تكه مي شد.

و اين زغال سرخ من بود كه در آن شب برهنه مي درخشيد.

و آن گاه كه از قله ي تنهايي ام سقوط كردم بر تپه هاي صحراي بيداري متلاشي شدم. با شعله ي من هر گمراهي مشعلي افروخت و به قريه اي راه گشود.

و اين باز هم من بودم در صحراي بيداري.