زندگی در پیش چشمانم محو می شود. آخرین دانه های باقیمانده آن را نیز به سختی و تلخی فرو می خورم. بذر های نفرتی که کاشتم خشکید و ریخت و ناپدید رفت. به تمام کورسوهای اشتیاقم رسیدم و همه اش سرابی بود، جوانترین پیرمرد درمانده را. ای آغاز ها و پایان ها، مرا ببینید که همه ی شما را به پایان می رسانم.
ای خدای من، ای بت نو، ای تنهاترینم در تمام تنهایی ها بنگر که چگونه در تالاب مرگ بار تعفن و درد فرو می روم. آری دست هایم را محکم بگیر باز هم مثل همیشه، اما در لحظه ی آخر مرگ و غرق مرا رها کن که در این تالاب فرو روم. نه هرگز تلاش مکن، اگر می خواهی تو را نیز با خودم فرو نبرم، ای بت نو مرا رها کن. بدان در آخرین لحظه کسی را تاب بیرون کشیدن من نیست.
کسی مرا به این تالاب نیانداخت. در این تباهی هیچ کس بجز من مقصر نیست. تمنا دارم ای رهگزران در تباهی من خود را ملامت مکنید، که هیچ کس را گناهی نیست. آه فقط ای کاش می توانستید این زندگی را عاشقانه از من ببرید.
در گاه خواب و آرامش شبانگاهیم کابوس های تازه امانم نمی دهند. ناگهان از خواب می پرم و تشنج جسمم، تشنجی که غیر از گروهی از دوستانم کسی ندید و عرق سردی که روی بدنم امانم نمی دهد. ببرید این ته مانده ی ننگین زندگی را از من.
امشب جز مردار بد بوی خودم چیزی در نمی یابم. اشک هایم در سرمای درونم یخ بسته اند و تمام بدنم می لرزد.