.comment-link {margin-left:.6em;}

کوی خرابات

Name:
Location: Karaj, Tehran, Iran

Sunday, November 27, 2005

آری ما چنین بودیم،چنین کردیم و چنین گشتیم.

Friday, November 25, 2005

و این خدا ، خدای ماست

و این خاک، خاک ماست

و این خانه، خانه ماست

خانه ای خاکی ، خانه ای کهن

که با هم ساختیم،

خانه ای که از خاک و آب و عشق است،

که اگر یکی از این ها نبود ، خشتی هم از این خانه نبود.

و هنوز ساختن این خانه پایان نیافته

ساختن این خانه با مرگ من پایان نمی یابد.

خاک بدون عشق، خاک بدون آب، هیچکدام خانه ی ما را نمی ساخت...

و من و تو این خانه را ساختیم،

بدون تو آب و خاکم گل نمی شد،

پس اگر خانه ای هست عشقی هست.

هزاران سال است که با هم خانه میسازیم...

ای کاش می توانستم در آغوش تو بگریم

دستانت را بگیرم و چشمانم را بر آن ها بگذارم و بگریم

حال باید در این سرما بگریم. اشک هایم قبل از فروریختن یخ می زنند.

اگر دستانت را می گرفتم هرگز رها نمی کردم

با بوی دستانت قصری از عشق می ساختم تا در شعله ی چشمانت بسوزانمش و از گرمای آن اشک های یخی را آب میکردم.

ای کاش با طنابی از گیسوانت مرا از آن چاه تباهی بیرون می کشیدی...

Wednesday, November 23, 2005

روزگاری در کوی در کنار دخترکی از تبار کوه های شنی نشسته بودم، در جایی که خداوند با چشمان فانوسی شکلش ما را می نگریست. و آن پیپ عزیز باز هم کنارم بود.

دخترک کوه های شنی به من گفت : بادها درست است که مرا فرسوده می کنند ولی زیبا تر می سازند.گفتم بادها مرا از جایی به جای دیگر می برند و نمی گزارند که زمینی را سیراب کنم.

با قلبی آزاد و دلی شاد به دخترک می نگریستم، او هم با لب های خندانش به من می نگریست .برای ساعاتی با نگاه او جهان را بسیار زیبا دیدم، آن قدر زیبا که راه باز گشت به خانه را گم کردم، درون دنیای زیبای او غرق شده بودم. و او مرا دوباره به خانه بازگرداند.

ازت متشکرم به خاطر آن ساعت های زیبای بهاری، و خداوندا از تو نیز متشکرم به خاطر این که می دانم راهم را به سوی چیز بهتری می گشایی ، پس من در این راه خون می ریزم .

آرزوی عشق و برکت برای شما...

Friday, November 18, 2005

اگر مرا زیر باران می دیدی مرا می شناختی

اگر مرا در جهنم می دیدی مرا می شناختی

مرا اگر در تنهایی هایم می دیدی مرا می شناختی

اگر مرا در تاریکی میافتی مرا روشن می ساختی

وگر مرا لمس می کردی به من پی می بردی

وگر مرا می شنیدی مرا می خواندی

وگر مرا خراب می دیدی مرا باز می ساختی

مرا اگر خاموش میافتی شعله ور می ساختی

اگر دستانت را به من می سپردی...

Saturday, November 12, 2005

امروز در حالی که به گذشته می اندیشیدم یک ویرانی همیشگی در خودم یافتم.من وقتی مشکلی سر راهم باز میشود بدون هیچ تلاشی مسیرم را عوض میکنم. هر کاری که آغاز میکنم تا پایان انجام نمیدهم.از این شاخه به اون شاخه زیاد میپرم. همیشه همینطوری بوده ام . هیج وقت سعی نکردم راه حلی برای مشکلاتم بیابم، شاید راحت تر از اون چیزی میبود که فکرش رو میکردم.

تو درسام اینجوری بودم، توی جستجوهایم اینگونه بودم( فقط در مورد استقلال اینطوری نیستم!). واخیرا" پی بردم در مورد کسی که دوست میداشتم هم اینگونه بودم. وقتی مشکلی ایجاد شد به طور کلی بی خیال شدم.

واقعا" ضعف بزرگی است دوستان من ، برای همین هیچگاه در مورد مشخصی رشد نکردم. جای درخت بودن بوته ام ، در صورتی که عاشق درختانم. پس من سلحشور نیستم، وای که چه احساس ضعفی دارم.نباید اینطور بمانم.

از خداوند و همچنین شما ای دوستان خراباتیم تمنای کمک میکنم. اگر درمانی برای این درد دارید به این مسکین خراباتی بدهید. با قلبی سرشار دستانتان را میبوسم. شاید این هم به آن مسئله بی ایمانی بازمیگردد؟


Thursday, November 10, 2005

...و خزان آغاز شد.فصل من، فصل باران.

در مورد ایمان می اندیشم(نه خودم) .ایمانی که از دست داده ام .شاید تفکراتم باعث شد ایمانم را از دست بدهم.مسیح میگوید: اگر به اندازه ی یک ارزن ایمان داشته باشید میتوانید کوه ها را جا به جا کنید.

احساس کردم که باید از خدا هم برتر شوم، باید خود خدایی شوم در حالی که هنوز گناهکار بودم و هستم، هنوز آلایش دارم و هنوز بی حرکتم.آری، این ها مرا از خدا دور کرد به طوری که مدتی با او سخن نگفتم چون فکر کردم نیازی به او ندارم، چون فکر کردم خودم استوار هستم. اما ناگهان بی حرکت شدم ، شکستم و نیاز پیدا کردم.

وای بر من، من هیچ بودم و میخواستم خدا باشم.وای بر من که خود را در نیافتم و خواستم خدا باشم . و این باعث شد تا ایمانم را گم کنم.

آری ای پروردگار این یاغی را بار دیگر دریاب.بال هایم شکسته، آن ها را تیمار کن که میخواهم به سوی تو پر بکشم و به اوج خود برسم، نه تو نه عیسی و نه محمد، می خواهم خود بشوم. پروردگارا ایمانم را به من برگردان به من نشانه ای بده تا ایمانم را باز یابم.

اگر به گام هایت ایمان نداشته باشی سقوط خواهی کرد.پس آن را بازخواهم یافت.

Saturday, November 05, 2005

و اکنون به قدرت تیم من ایمان بیاورید...

به نام استقلال ، تیمی به رنگ آبی ، به رنگ آسمان و به رنگ روح شجاعان تاریخ.

امروز سربازان آبی با غیرت خود، کاری کردند تا برازنده ی پیراهن تنشان باشند. درود بر شما ، همه ی شما ای سربازان غیور و جاودان زندگی.

و من ، من امروز همراه سایه به سایه این تیم بودم. با تپش قلب بازیکنانش قلبم تپید و با پیروزیشان پیروز و سرافراز گشتم . پس به تیم من ایمان بیاورید.

Thursday, November 03, 2005

سلام خدا

اول این ماه فکر میکردم واسه این که رنج بکشم یا با رنج مردم آشنا بشم یا تزکیه نفس داشته باشم روزه میگیرم .اما اینا واسه چی بود ؟ بعد گفتم اصلا" واسه چی روزه میگیرم ، من که چیزی عایدم نشد و هیچ فرقی نکردم. واسه چی علکی خودم رو عذاب میدم. ولی بازم روزه میگرفتم.

و حالا وقتی داره این ماه تموم میشه پی میبرم که:

اصلا" تمام زندگیم رو رنج میکشم. فقط برای تو. همین که میدونم تو هستی وحضور داری ، بودن من بخاطر بودن تو، پس من از قماش توام، خوب اصلا" اگه دوست داشتی از من رو برگردون بده من رو تازیانه بزنن، که چقدر درد این تازیانه ها واسه من لذت بخشه چون حداقل اینطوری تو به من توجه کردی، پس من هست میشم.

اصلا" تو من رو دوست نداشته باش ، اصلا" از من متنفر باش ، من که تو رو دوست دارم پس هر کاری که بکنی من شکایتی ندارم.

خدایا تو راه خودت رو برو ، خدایا تو خوب باش که اگه تو خوب باشی منم خوبم اگه خوشحال باشی منم خوشحالم، اونوقت هیچ زخمی دردی نداره، اصلا" زخمام همشون خوب خوب میشن،پس این کارارو میکنم بخاطر تو چون گفتم شاید انطوری دوست داشته باشی و از تو هیچیم نمی خوام.

اصلا" اینقدر خوب میشم که پس فردا اگه خواستم بیام پیشت روم بشه حداقل تو چشمات نگاه کنم ،روم بشه که سلام کنم.

خودت میدونی وقتی یه گوشه از زیباییت رو دیدم اینقدر خودم رو حقیرو ناچیزو کثیف دونستم که حتی نتونستم بهش سلام کنم ، ترسیدم نفسم آلودش کنه. آره پس دیگه نمی خوام این طوری باشم. منم تمیز میشم ، خوب میشم مثل تو.شاید بالاخره یه روزی پاکیهام و خوبی هام دیگه تو رو ضایع نکنه.

پس با یک نگاه کوتاه تو تمام زندگیم زیبا میشه اگر هم نگاه نکنی فقط حضور تو کافی است.

آره ولی اونقدر زیبا میشم که تو من رو ببینی آنقدر پاک و زلال میشم که توجه ات رو جلب کنم . پس روزی مرا خواهی دید...

Wednesday, November 02, 2005

من عصبانیم. اصلا" چرا شما نمی خواین بفهمین اگه چرت وپرت میگم ، اگه مزخرف می نویسم، اگه بیمارم، اگه ریش دارم، اگه فحش میدم، اگه داد میزنم، همش به خاطره این زخم هایی که مردم اون بیرون روم گذاشتن . آره لعنتیا. اصلا" یه مشت کسافتن ، ولی آدمشون میکنم. باید سلاح بیشتری داشته باشم .باید یاد بگیرم جنگیدن با این کسافتا رو.

آره به من اونقدر کرم بریزین که یه روز دخل همتون رو بیارم. دوتا میزنم زیر گوشتون که سه دور بچرخین اونوقت بفهمین زندگی یعنی چی ... احمقای بی شعور حساب تک تک تون رو به وقتش میرسم.

الانم میرم پیش دوستام تا زخمام رو تیمار بکنن . چون اونا خوب این زخمارو می شناسن .آخه واسه چی باید حالم خوب باشه مثل شماها بگم، بخندم، همه چی به ... باشه.بابا شماها رو خودم آدم میکنم...